داستان طنز عقد آسمانی از زنده‌یاد کیمیاگر

پایگاه خبری گلونی – اینکه می‌­گویند عقد پسرعمو دخترعمو را در آسمان بسته­اند، ممکن است برای خیلی­‌ها درست باشد، ولی در مورد من یکی، گویا روزی که این مراسم عقد برگزار شد، آسمان پر رعدوبرق بود!

دردسرتان ندهم. ازدواج بنده که محسن آقا باشم با مهین- دختر عمویم- نافرجام بود و بعد از چند سال از هم فروپاشید و هر کدام از ما بلا­تشبیه مثل کشورهای تازه استقلال یافته شوروی سابق راه خود را رفتیم. بالاخره دو تا آدم پسر عمو و دختر عمو هم که باشند، ممکن است ازدواج­شان عاقبت نداشته باشد. اینکه می‌­گویند شناخت دو خانواده از یکدیگر مهم است البته درست، اما شناخت دورادور و در عالم غیرهمسری که همه چیز با تعارف و تکلیف برگزار می‌­شود و الفاظی از قبیل «دختر خودتان است» و «این جهیزیه که قابل شما را ندارد» و امثال این تعارفات که بین دو خانواده رد و بدل می‌­شود با زندگی واقعی یعنی زیر یک سقف زندگی کردن، توفیر و تفاوت دارد. یعنی به نظر می‌­رسد تفاوت عقدی که در آسمان بسته شده، با عقدی که روی زمین بسته می‌شود،‌‌ همان تفاوت بین زمین تا آسمان باشد. اینکه شاعر گفته «می‌ان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است»، البته بسیار زیرکانه و دوپهلوست. هیچ معلوم نیست شاعر قصد تعریف از عیال مربوطه را داشته یا قصد حال‌گیری از او را؟

بگذریم، نمی‌­دانم چرا در مقدمه داستان این­قدر پرچانگی کردم. در هر حال و با همه این حرف­‌ها زندگی مجردی آن هم با دو تا بچه که طبق توافق، به جای عیال روی دست من مانده بود، کار آسانی نبود. این ماجرا بود و بود تا اینکه چند روز مانده به عید، جواد- یکی از پسر عمو‌هایم که در واقع پسر عموی مهین هم می‌­شد- به منزل ما آمد و گفت:

– از این زندگی خسته نشده­ای؟

– چرا. آدم بی­زن مثل راننده­ای می‌­ماند که چهار شاخ فرمان ماشینش شکسته باشد. نه اینکه خیال کنی از غذا پختن یا غذای بیرون را خوردن ناراحتم. کلا زندگی یک‌نفره آن هم با دو تا بچه گمان نمی‌­کنم که خیلی جالب باشد.

و جواد که گویا منتظر شنیدن چنین جمله­ای از من بود گفت:

– خوب، من برایت یک زن سراغ دارم.

– زن یا دختر؟

– دست شما درد نکند. لابد توقع داشتی سر چهل و پنج سالگی یک دختر ۱۸ ساله برایت در نظر گرفته باشم.

– نه، فقط سوال کردم.

– اتفاقا او هم زنی است که چند سالی است از شوهرش جدا شده.

– پس حتما یک عیب و علتی داشته که نتوانسته با همسرش زندگی کند.

– بابا ایولا. داری خودت را محکوم می‌­کنی. پس همه جماعت اناث هم باید با همین استدلال از ازدواج با تو امتناع کنند.

– نه، موضوع من فرق می‌­کند.

– چه فرقی؟ تو نتوانستی با همسرت به دلیل اختلاف سلیقه یا عقیده یا هر چیز دیگری زندگی کنی، دلیل نمی‌­شود که آدم بدی باشی.

– نه، بد که نیستم.

– حالا میان دعوا نرخ تعیین نکن. بالاخره هر آدمی عیبی و حسنی دارد. حسن تو هم این است که از ازدواج نا­موفق گذشته­ات تجربه به دست آورده­ای.

– بله، البته. این­ دفعه می‌­دانم با همسرم چه­طور رفتار کنم.

– این را داری از موضع قدرت می‌­گویی یا ضعف؟ از حالا همسر آینده­ات را تهدید که نمی‌­کنی؟

– چه­طور مگر؟

– هیچی… منظورم این است که وقتی کسی زندگی زناشویی ناموفقی داشته، باید کلاهش را قاضی کند و ببیند چه رفتار ناشایست و یا توقعات نابجایی از همسرش داشته.

– ببینم، مثلا اگر من از زنم می‌­خواستم وقتی که خسته از راه می‌­رسم فوراً مشکلات را مطرح نکند، توقعی نابجاست؟

– نه.

– اگر از او می‌­خواستم که با یک پذیرایی ساده، مثل آوردن یک استکان چای یا ظرف میوه به من توجه کند نابجا بوده؟

– این هم نه، ولی اعتراف کن. خیال کن اینجا اتاق اعتراف است.

– مثلا اینکه گاهی به او تحکم می‌­کردم؟

– بارک­الله.

– اینکه گاهی خواسته­های معقول او را انجام نمی‌­دادم؟

– زدی تو خال! حالا دوست داری در زندگی جدیدت این اخلاق را ترک کنی؟

– ترک که نه! ولی حاضرم کمی در آن تعدیل کنم.   فقط یادت باشد من زنی می‌­خواهم که با بچه­‌هایم مهربان باشد.

– خاطر جمع باش. قول می‌­دهم ار بچه­های تو مراقبت کند.

– حالا کجا می‌­شود این فرشته را دید؟

– ببین، روز عید که عمو جان جعفر بار عام می‌­دهد، او هم با یکی از آشنایان می‌­آید.

– ولی تو بهتر می‌­دانی که من چند سالی است توی میهمانی­های خانوادگی نمی‌­آیم.

– چاره­ای نیست. اگر زن می‌­خواهی باید بیایی.

***

روز عید به اتفاق بچه­‌ها عازم خانه عمو جان جعفر شدیم. اما هرچه چشم انداختم قیافه نا‌شناسی را با مشخصاتی که جواد گفته بود ندیدم. بالاخره دلم طاقت نیاورد و از جواد پرسیدم:

– پس کو این عروس خانم مورد نظر شما؟

– عجله نکن.

میهمان­‌ها همه آمدند اما کسی سر و کله­اش پیدا نشد. کم­کم داشتند بساط ناهار را پهن می‌­کردند، اما خبری از عروس خانم نبود که نبود. به جواد گفتم:

– نکند ما را سر کار گذاشته­ای؟

– نه به جان تو. مگر نگفته بودی همسری می‌­خواهی که چهار- پنج سال از تو کوچک­‌تر باشئ؟

– چرا.

– مگر نگفته بودی کسی را می‌­خواهی که از خانواده پدر و مادر­دار باشد؟

– چرا.

– مگر نگفتی دلت نمی‌­خواهد با کسی ندیده و نشناخته ازدواج کنی؟

– چرا، گفته بودم.

– مگر نمی‌­خواستی زنی باشد که از بچه­‌هایت مثل مادر مواظبت کند؟

– چرا.

– خوب، پس چه کسی بهتر از همین مهین زن سابقت؟

ه‌مان طور که حواسم ششدانگ پیش جواد بود و به حرف­‌هایش گوش می‌­کردم، در آن طرف سالن مهری- زن جواد- را دیدم که دارد با مهین پچ و پچ می‌­کند. دیگر کنترل از دستم در رفته بود. خطاب به جواد با صدای بلند گفتم:

– یعنی می‌­فرمایید بنده با مهین ازدواج کنم؟

همه میهمان­‌ها گفتند: بعـــــــــ… له! مهین هم که قیافه­اش عین علامت سوال به اضافه یک علامت تعجب در جلوی آن شده بود به صدای بلند گفت:

– یعنی می‌­گویی من با شوهر سابقم ازدواج کنم؟

باز هم همه میهمان­‌ها دسته جمعی گفتند: بعـــــــ… له!

انگار برای اولین‌بار بعد از چندین و چند سال من و مهین با هم به تفاهم رسیده بودیم، چون دوتایی همزمان گفتیم:

– عجب روزگاری است… یعنی دیگران باید به جای ما بله بگویند.

و باز جمعیت یکصدا گفت: بعــ… له!

دنیا را چه دیدید. آن دفعه که پانزده سال طول کشید تا اختلافات ما سر باز کند. این بار هم اگر بعد از ده- پانزده سال اختلاف پیدا کنیم، دیگر گمان نمی‌­کنم هیچ کدام­مان حال و حوصله کلانتری و دادگاه و طلاق و طلاق­کشی را داشته باشیم!

از: گل‌‌آقا، شماره مخصوص نور ۱۳۸۱ شماره ۵۳۷

نویسنده: «گل پسر» دکتر مسعود کیمیاگر

پایان پیام

کد خبر : 3280 ساعت خبر : 8:13 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=3280
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات