«اوجوری» زندگی کردن در آبادان

پایگاه خبری گلونی، آلبرت کوچویی:

خانه‌ام ابری است

یکسره، روی زمین ابری است با آن

از فراز گردنه، خرد و خراب و مست

باد می‌پیچد

یکسره دنیا خراب از اوست

و حواس من!

آی نی‌زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی!

نمی‌دانم همین شعر بود، یا شعر دیگری از نیما یوشیج، که آن روز محمود مشرف آزاد تهرانی در زنگ ادبیات سر کلاس جای درس برایمان خواند. در دبیرستان امیرکبیر آبادان، که آن هنگام در محله جمشیدآباد بود. یعنی جا به جایی اول. از کارون به جمشیدآباد. از محله شغل‌آزادها به محله کارگرهای شرکت نفت. یعنی کمی اعیانی شدن. والبته بعدها اعیانی‌تر شد و رفت به به وارده شمالی. محله کارمندان جونیوری شرکت نفت.

چشم‌هامان همه، گشاده از حیرت و ناباوری شد هنگامی که در برابر پرسش بچه‌های قد و نیم‌قد، سیاه و فلو و عرب، که «ای چیه آقا؟» گفت شعر…

و حافظ و سعدی و مولانا خوانان و هم فردوسی و شمس‌خوان‌ها یک‌صدا گفتند: آقا ای کجاش شعر بود؟ په کو قافیه‌اش؟

گفت: این شعر نو است، قافیه ندارد و گاه وزن هم ندارد و یک دو تن زیر گوش هم خواندند، پس شرو ور است یا فلان و شعر. و همه زدند زیر خنده. خیلی‌ها آن روز نمی‌دانستند، که همین شعر، مسیر زندگی بسیاری از آن بچه‌های کلاس دوم دبیرستان امیرکبیر و بچه‌های کلاس‌های دیگر را رنگی تازه داد.

این محمود مشرف آزاد تهرانی بود، که آن روز سر کلاس، جای بوستان و گلستان سعدی و کلیله و دمنه، شعرهایی از خودش هم برایمان خواند، از شاملو و فروغ و دیگر نوپردازان هم خواند. کلاسی و شعری که همان روز، آینده مرا به عنوان روزنامه نگار رقم زد و چندتایی را شاعر و یک دو تن را نویسنده کرد.

به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را…

و ما بر شب شعر و ادبیات نو آویختیم.

می‌گفتند او، محمود مشرف آزاد تهرانی، م.آزاد، دبیر ادبیاتمان و حسن پستا، دبیر تاریخ و جغرافیا، به سبب افکار چپی‌شان تبعید شده‌اند به آبادان. یعنی تبعید خوش‌خیم که به آبادان انگلیسی‌مآب آمده بودند و نه مثل احمد محمود با تبعید بدخیم برود به بندرهای برهوت جنوب آن هنگام. آبادان جسته از خشم مصدقی‌ها و توده‌یی‌ها. که عرب‌ها را در روز کودتا کرده بودند توی کامیون که بگویید مصدق… پوچه، شاهنشاه پیروزه.

و آنها قاتی کرده و به عکس گفته بودند که مصدق پیروزه، و وقتی شعبان بی‌مخ‌های آن هنگام آبادان آمده بودند توی شکم‌شان که نه شاهنشاه پیروزه!

به سادگی به عربی گفته بودند؛ ولک شنو فرق؟ «فرقش چیه؟» حالا آزاد و پستا آمده بودند، ما را از حول و ولای سیاست و سیاست بازی‌ها بکشانند به مسیر شعر و ادبیات نو، که کشاندند.

بسیاری از بچه‌های دبیرستانی آن هنگام آبادان را، همین آزاد، همان شاعر لاغر و ترکه‌ای و سیاه چرده، از همان جنس سیاه سنبوهای آبادانی، شاعر کرد، نویسنده کرد. روزنامه‌نگار کرد. یادمان داد، بایستیم در برابر خیل بچه‌های دو – سه کلاس با هم، که از سرو کول هم بالا می‌رفتند، کنفرانس بدهیم، آن هم با زانوهای لرزان و صدای دورگه و وحشی، که از شعر نو بگوییم و بخوانیم و بگوییم این، شعر امروز ما است، با آن که به حرمت حافظ و سعدی و قافیه‌ها و اوزان‌شان، کلاه از سر برداریم و آن‌ها را هم بیاموزیم.

حسن پستا دبیر تاریخ و جغرافیای ما هم ما را واداشت، کنفرانس‌هایی از تاریخ بدهیم. درباره هر کسی. اگرچه بچه‌های عرب کلاس‌مان، با آن لهجه غریب‌شان، از پارسی‌ها بگویند. و اگر چه سخره پاپتی‌های شر و شور شویم که ولک این‌ها خائن‌اند، آبادانی نیستند، اینا طاهرانی‌اند. با اون لهجه جیگولی‌شون. که به مو می‌گن من… من… من!مو که تا بمیرم نمی‌گم من. می‌گم «مو»!

که تهرانی‌ها یا به قولشون «طاهرانی‌ها» بهشان بخندند، که بهشان بگویند پسر، رفتید تهران در خونه فامیلتونو زدید و اون ها از پشت در پرسیدند کیه؟ نگید «مو» بگید من! و آنها با حیرت گفته بودمی گفتند خو، آگه درو باز کردن و دیدن مونوم، چی بگوم؟

این م.آزاد در آن هنگام بود، که مرا هل داد به رادیو نفت ملی آبادان، که آن جا پریای شاملو را در یک برنامه رادیویی پانزده دقیقه‌ای بخوانم و بعد هر هفته، شعرهای نو را دکلمه کنم، در برنامه‌های پانزده دقیقه‌ای و در سال‌های نوجوانی بشوم ستاره رادیو نفت ملی آبادان. که بعد من و آن بچه‌های قد و نیم‌قد آبادانی، در برابر صدها نفر بایستم و «کنفرانس» بدهیم.

آزاد یادمان داد نه که «بولکومی» کنیم، اما قلدر و قلندر و جسور باشیم. ما در میان «فلو» های آبادانی، از جنس دیگری شدیم.

در آبادان آن هنگام که در دهه چهل، «میلک بارش»، ایس‌تی می‌خوردیم، در انکس‌اش، رستوران سینیورهای شرکت نفت‌اش، شاتو بریان. در سینما تاج‌اش، فیلم‌های اکران روز آمریکا را ببینیم. و دو سه سال بعد دوبله شده آن‌ها را در سینماهای شیرین و رکس، در محله بازار ابادان با کارگر جماعت و بازاری‌ها، ببینیم.

فیلم‌ها را در تاج آبادان، به زبان اصلی ببینیم. البته با جونیورها و سینیورهای شرکت نفت، یعنی کارمندان دون پایه و کارمندان عالی‌رتبه، که با پیف‌پیف کردن، یک دیگر را تحقیر می‌کردند و با هم به تماشا می‌نشستند. البته که بچه کارگرها و بچه بازاری‌های، نه به سینما- تاتر «تاج»، راه می‌دادند ونه به باشگاه‌های جونیورها و سینیورها.

آن‌ها، کارگرها وکارمندهای شرکت نفت،اتوبوس‌هایشان هم جدا بود. اتوبوس کارگرهاو البته شغل‌آزادها و غیر شرکت نفتی، یک ریالی و تریلی بود. و کارمندها، اتوبوس‌های شیک دو ریالی با صندلی‌های براق چوبی.

آن وقت آزاد و پستا، با دنیای پرجذبه شعر نو، ما را از این اختلاف طبقاتی می‌کندند و جدایمان می‌کردند.

البته که بچه‌های شر و شور، مثل قربان ممو، یا برزوی قاچاق، دل در گرو هالتر و دمبل و زیبایی اندام و پرورش اندام داشتند. که از نداری جای آهن «هالتر»، پاره آجر به میله‌های چوبی می‌بستند و وزنه می‌زدند. ان هم شب هنگام و توی در قبرستان آبادان صبح تا شب هالتر می‌زدند، که بدن بعضی‌هاشون سوخت و آن‌ها که ماندند شدند جاسمیان و شیرزادگان، در فوتبال و، آدم‌زاده در بوکس و دانیال گیورگیز در وزنه‌برداری وبه قول آبادانی‌ها در هالتر و شدند قهرمان ملی‌‌ و آسیایی جام جهانی هم. آنها را چه به شعرهای آزاد و شاملو و نیما، یا تاریخ حسن پستا…

ما بچه‌های قد و نیم‌قد آبادانی، بی خیال قاچاقچی‌ها و چاقوکش‌هایی که یک – چند سالی درس خواندند و بعد رفتند پی کارشان، شعرمان را می‌خواندیم و می‌نوشتیم. آزاد، یادمان داد که با ایستادن در برابر صف محصل‌های دبستان و دبیرستان امیرکبیر، با صدای توفانی، ورسا، دل‌ها را بلرزانیم.

مگر خود او نبود، که باصدایی لرزاننده، با همان بدن نحیف و ترکه‌ای که وقتی یکی از محصل‌ها، دیگری را با چاقو کشت آمد سر صف و با صدای غران، با تکان‌های تند و خروشان دست و فریادها، گفت: انتقام آن مظلوم را خواهیم گرفت با قلدری و زور خواهیم گرفت. و دانستیم که او انگار از آرزویش می‌گفت، از هم رزمانش می‌گفت که قربانیان رژیم آن هنگام بودند و ما را در سر صف لرزاند، گریاند و مُشت هامان را گره کرد. آزاد، یادمان دادحق مان را باید بگیریم اگر که به زور هم.

آبادان آن هنگام تقسیم شده بود، بین شرکت نفتی‌ها و غیر آنها. تازه شرکت نفت هم تقسیم شده بود بین سه طبقه، کارگرها، و جونیورها، یا ُ کارمندان دون پایه و جونیورها، کارمندان و مدیران عالی‌رتبه.

به وارده جنوبی، جای اقامت جونیورها بود، در خانه‌هایی که دیوار آجری نداشتند، بلکه دیوارهایی با شمشادهای به قد یک متر و خانه‌های ویلایی دو یا سه خوابه، با اتاق سرایداری در حیاط آنها.

و سینیورها، در به وارده شمالی و بریم، در ویلاهای پنج خوابه مبله. و چون بازنشسته می‌شدند، می‌توانستند همه مبلمان را با خودشان ببرند، به هر شهری که دوست داشتند.

آنها، باشگاه‌ها یا کلوپ‌های خودشان را داشتند و «ستور» یا فروشگاه خودشان با همه کالاهای خارجی‌شان را و غیرنفتی‌ها، دل خوش کرده بودند، به بازار کویتی‌ها، و همه اجناس قاچاق. از ری بن گرفته، تا کفش‌های ایتالیایی و جین‌های مستقیم از آمریکا آمده. پیراهن‌های جین خود تگزاس.

وقتی سیاه سنبو های آبادانی، اینها را به تهرانی‌ها، می گفتندکه رخت و لباس‌شان همه اصل از آن ور آب می‌‌آیند، تهرانی‌ها، آن‌ها را «لاف» می‌خواندند. «لاف» نبود، حقیقت بود.

این بود، که «جوک» پشت جوک برای لاف‌های آبادان می‌ساختند. که آبادانی به دوستش تهرانی می‌گوید ولک زلزله اومد آبادان ۱۱ ریشتری که تهرانی می‌گوید: پسر هفت ریشتری آبادان را با خاک یکی می‌کند، آن وقت می گویی ۱۱ ریشتری و آبادانی، سینه سپر می‌کند که؛ ولک، مگه بچه‌های آبادان می‌ذارن؟

یا تهرانی می‌گوید ما در تهران کوهی داریم که وقتی جلوی آن می‌گویی حمید، کوه می‌گوید؛ حمید.. حمید… آبادانی می‌گوید؛ ولک ای که چیزی نیست. ما تو آبادان کوهی داریم وقتی بهش می گی حمید، ازت می پرسه؛ ولک کدوم حمید؟

آزاد، آگاه از «لاف‌های» آبادانی‌ها، یادمان داد، از تهمت‌ها نهراسیم، تحقیرها را تاب بیاوریم، جسور باشیم، و بی‌باک. آزاد، نه فقط شعر، را که زندگی را به ما آموخت.

راستی جونیورها و سینیورها، مدارس خودشان را داشتند و برخی مدارس هم مثل همین امیرکبیر، گاه در محله کارگری بود، مثل جمشیدآباد و گاه در محله‌های جونیوری مثل به وارده.

آن قدرت و توان را آزاد و پستا، به بچه‌های قد و نیم‌قد کارگرها و شغل آزادها و حتی بچه قاچاقچی‌ها آموختند، که سرافکنده و ناتوان و درمانده نباشند.

اگر به کلوپ گلستان جونیورها وانکس سینیورها راه ندارند، و نه به استخرهای سینیورها، که به شنای در «شط»، دل خوش کنند. اگرچه درترس از کوسه‌هایی باشند که پاها و دست‌های آدم‌ها را یک لقمه یا به قول آبادانی‌ها، «چپو» می‌کنند. فارغ از هر غوغایی توی آب بلغزند.

در کنار آزاد و پستا، یک اتفاق دیگر هم افتاد، میانه سال تحصیلی بود، که دبیری برای زبان انگلیسی ما آمد. بورسیه‌ای آکسفورد بود، برای فوق لیسانس. آمده بود آبادان تا آماده شدن بورسیه، یک سالی در آبادان تدریس کند.

روز اولی که آمد سر کلاس؛ کتاب‌های روش مستقیم، می‌خواندیم به زبان انگلیسی، «دایر کت متد انگلیش کورس»، کتاب از خانواده «براون» می‌گفت.

آن روز که سر کلاس آمد، گفت یکی درس امروز را بخواند و ترجمه کند. «عبدو»، که به خیالش انگلیسی‌اش خوب بود، آمد، خواند. با همان لهجه غلیظ عربی‌اش، جورج، مامی می و ی هو ردیو آن؟ Mommy may we have radio on?

که استاد گفت، به به لهجه رو! حالا ترجمه کن و «عبدو» به لهجه ابادانی گفت: ننه اجازه ایدی رادیونو، چالو کنم؟ و دبیرمان گفت این یعنی وبه فارسی!

وعیدو گفت عامو، اقا! ای فارسیه خو. ها ما اوجوری طاهرانی نه بلدیم حرف بزنیم.

و او یادمان داد که «اوجوری» حرف بزنیم و لهجه آکسفوردی و نه عربی داشته باشیم.

که بعدها در دانشگاه هم بنازیم به آن لهجه آکسفوردی‌مان و البته به «اوجوری» فارسی حرف زدنمان!

عبدو هم، مموهم، اکو هم و همه…

این بختی بود، که نصیب بچه‌های آبادان، در آن سال‌ها شد. سال‌های سرخوردگی از کودتای علیه مصدق، سرخوردگی از جونیور و سینیور نبودن پدران بعضی از ما.و نه راه یافتن به کلوپ‌های آن‌ها و رستوران‌های آنها.

آموختیم می‌توان «اوجوری» زندگی کرد.

پایان پیام

این نوشته در همشهری داستان شماره ۶۰ آبان ۹۴ با تخلیص به چاپ رسیده است.

کد خبر : 7397 ساعت خبر : 12:42 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=7397
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات