ابوالفضل بیطاقت در فرهنگ لری
پایگاه خبری گلونی، زهرا زرگرانی: مردم لرستان مثل همه شیعیان و عاشقان مکتب امام حسین (ع) جایگاه ممتاز حضرت عباس (س) را به خوبی میشناسند و به ایشان ارادت خاصی دارند.
ما لرها، به طور خاص در مورد ایشان چند زبانزد داریم:
«کُرِ غَضوِ امیرالمؤمنین»
یعنی پسری که غیرت و غضب، مردانگی و صلابت پدرش امیرالمؤمنین علی (ع) را به ارث برده است.
«دَمِت وِ دَسِ ابوالفَرضِ بیدَس»
«دَمِت وِ دَسِ ابوالفَرضِ بیطاقت» یعنی به «ابوالفضل بیطاقت واگذارت میکنم.»
حتماً میپرسید برای حضرت عباسی که ابوفاضل است یعنی پدر همه فضائل و کمالات انسانی از جمله صبر و شکیبایی، چرا ما صفت «بیطاقت» را به کار میبریم؟؟؟
شاید به این سبب که مردم ما در ناخودآگاهشان، ظهور و جلوه «سریع العقاب» بودن خداوند را در وجود حضرت عباس (ع) دیدهاند.
«دَمِت وِ دَسِ ابوالفَرضِ بیطاقت» آخرین حربه شخص مظلومی است که دادخواهی و مجازات را به ابوالفضل (ع) میسپرد.
در ذهن مردم لر، تصور حضرت عباس (س) پر هیبت، جدّی و جوانمردانه نقش بسته است. او خیانت، ستم و دروغ را بر نمیتابد و نسبت به افرادی که ناجوانمردی کنند، غضبناک میشود.
این باور باعث شده که قسم حضرت عباس، قسم سختی باشد و اگر کسی قصد کار ناجوانمردانهای داشته باشد و یا راست نگوید، به نام حضرت عباس قسم نمیخورد.
در داستان «سووشون»، خانم سیمین دانشور، این اعتقاد ناب را در قسم خوردن چوپان گوسفندهای یوسف، به نحوی زیبا و دراماتیک روایت کرده است که در ادامه حواهید خواند.
روز عاشورا، پس از شهادت اصحاب امام حسین (ع)، در حالیکه صدای العطش کودکان، فضای خیمهها را پر کرده بود، حضرت عباس از میان لشگریان دشمن، به سختی و با شجاعت خود را شریعه فرات رساند و مشکی آب آورد.
مشک آبی که در دستان ابوالفضل (ع) بود، همه آبرو و امید و حاجت عباس (ع) بود.
اصابت تیر به مشک آب یعنی «عباسِ مضطر» که أمَن یُجیبَش، اجابت نشد، اما شد «باب الحوائج» همه مضطران و حاجتمندان که گرههای کور را با دستانی که در بدن ندارد، باز میکند.
فصل یازدهم کتاب «سووشون»:
زری ناگهان بهصرافت افتاد: چطور شد اینقدر زود آمدی؟ کلو را هم با خودت آوردهای.
یوسف گفت: فردا صبح زود بفرستش حمام و نو نوارش کن. به فرزندی قبولش کردهام، پدرش را من کشتم، دیگر نتوانستم ده بمانم.
دل زری فرو ریخت: من که سر در نمیآورم. پدر کلو را تو کشتی؟ چوپانمان را؟ تو؟ محال است؟
یوسف سرش را در دو دست گرفت و گفت: حرفش را نزن. سرم نزدیک است بترکد.
زری گفت: آخر بگو چه شده.
یوسف گفت: بنا بود آخرین دستهٔ گوسفندها را ببرد ییلاق، پیش از رفتن دو تا گوسفند را کشته، قورمه کرده، در خیک چپانیده بود. نمیدانم چرا این کار را کرده بود. هیچ وقت همچین کاری نمیکرد.
زری گفت: خوب عزیزم، خودت گفتی که مردم از ترس قحطی حرص میزنند.
یوسف پاشد به قدم زدن پرداخت و بیتوجه به حرف زن ادامه داد: از چشم کدخدا که چیزی پنهان نمیماند. آمد جلوی همه به من خبر داد. میخواستم به روی خودم نیاورم، اما مگر کدخدا ول کن بود؟ دم غروب که چوپان گوسفندها را برگرداند باز یادآوری کرد. مجبور شدم بازخواست کنم. از چوپان پرسیدم چرا دو تا گوسفند کم داری؟ جواب داد: به سر خودت گرگ خورده. به موهایت قسم. کدخدا دخالت کرد که «اگر راست میگویی قسم حضرت عباس بخور. هفت قدم رو به قبله بردار و قسم حضرت عباس بخور.» و ساکت شد. و پس از لحظهای دنبال کرد: میدیدم که پاهایش میلرزد. من احمق میدیدم. گذاشتم قسم بخورد. شبش دل درد گرفت. رفتم به خانهٔ خرابهاش. مثل گوسفند چشمهایش را به من دوخت و حلال بودی طلبید. داد زدم از اول حلالت کرده بودم. تو که مرا میشناسی. اما فایده نداشت. اشک از گوشهٔ چشمهایش سرازیر شد روی بالشش.
گفت: همه میدانند که حضرت عباس بیطاقت است.
فریاد زدم: مرد، اگر من صاحب گوسفندها هستم که حلالت کردهام.
گفت: حضرت عباس به کمرم زده، تو دیگر کاری نمیتوانی بکنی. گوسفندها را بسپار دست برادرم ییلاق.
بعد کنار زنش روی صندلی نشست و ادامه داد: به معصومه زن یارقلی اشاره کرد و او رفت دو تا خیک پر قیمه، نمیدانم از کجا آورد و انداخت جلوم. دلم میخواست زمین سر باز کند و ببلعدم.
پایان پیام
کد خبر : 26627 ساعت خبر : 11:00 ق.ظ
بسیار زیبا و تکاندهنده بود.سپاس