حلالیت

پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر: سلام. من کیان هستم. ۲۵ ساله، لیسانس و ساکن تهران. من داخل واگن‌های مترو خرده‌فروشی می‌کنم! بله من دست‌فروشم. کار و کاسبی‌ام هم بد نیست. البته فکر نکنید از اول به این کار اشتغال داشتم. نه! داستان زندگی‌ام مفصل است که مدیر مسئول و سردبیر محترم گلونی، مامورم کردند به برون‌ریزی و افشاگری بخش‌هایی از آن در قالب این ستون. پس  مرا اینجا بخوانید که ضرر نخواهید کرد.

روزی در ایستگاه سعدی مشغول امرار معاش روزانه‌ام بودم که پیرزنی شکسته و ناتوان از آن ته واگن اشاره‌ای کرد به این معنی که به سمتش بروم. گمان کردم که قصد خرید چیزی دارد. وقتی نزدیکش شدم سلام کرد و به من خیره شد. گفتم: حاج خانم چیزی نیاز دارید؟ بعد از درنگی کوتاه و زل زدن به چشمانم گفت: شناختی؟ عرض کردم: نه از کجا بشناسم؟ گفت: مگه تو کیان نیستی؟ از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم. وسط آن همه جمعیت این پیرزن اسم مرا از کجا می داند. ادامه داد: من همسایه‌ی ۱۲ سال پیشتونم. منصوره خانم (مادرم) خوبه حالش؟ اینجا چیکار می‌کنی؟ چرا داری دستفروشی می‌کنی؟ با حالتی سرشار از ابهام گفتم: کدوم همسایه؟ کجا؟!

انگار که سالها منتظر این لحظه بود که سفره‌ی دلش را برایم باز کند. از قرار معلوم همان دوران سکونتمان در “نارمک” وقتی من نوجوانی بیش نبودم آنها در مجاورت ما زندگی می‌کردند. حالا اینکه او بعد از این همه سال مرا چگونه شناخت بماند اما نکته‌ی جالب‌تر این که در لابلای حرف‌هایش به موضوع شگفت‌انگیزی اعتراف کرد. اینکه دزدی که همان سالها به خانه‌ی ما زده بود و تمام دار و ندارمان را برده بود، پسر معتاد همین خانم مسن امروز بوده است و با اطلاع از اینکه ما در سفر به سر می‌بریم و خانه‌ی بی نوایمان هم با همه ی وسایلش خالیست و قفل و بست مستحکمی هم ندارد علی رغم تلاش بسیار اما نتوانسته جلوی پسر دزدش را بگیرد. البته آن آقا چندی بعد هم بدلیل جرم دیگری به زندان افتاده بود. الان هم خبری از او در دست نیست.

قطار ایستگاه به ایستگاه توقف می‌کرد و نه آن پیرزن پیاده می‌شد نه من متوجه این بودم که برای چه آنجا نشستم. وسایلم را زمین گذاشته بودم و غرق حرف‌های آن خانم بودم. می‌گفت حلالش کنیم و البته دار و نداری هم ندارد که اموال مسروقه‌ی ما را پس بدهد. وضعش از ما هم بدتر بود. با توجه به قیمت‌ها و تورم خب ارزش آن اموال، امروز نسبت به ۱۲ سال پیش چند برابر شده است. اشک در چشمانش جمع شده بود و بغض در گلویش. نمی‌دانستم چه باید بگویم. قطار به ایستگاه شهر ری رسید که پیرزن برخواست و گفت: دارم میرم شاه عبدالعظیم. هر هفته پنج شنبه‌ها می‌رم. خیلی حاجت دارم. خیلی حلالیت باید بطلبم. برای توام دعا می‌کنم…

پایان پیام

ادامه این داستان دنباله‌دار را در اینجا بخوانید.

کد خبر : 55670 ساعت خبر : 8:17 ق.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=55670
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات