مدیر مدرسه خجالت نمیکشد؟
پایگاه خبری گلونی، علی خضری: بابا داشت اخبار نگاه میکرد و با صدای بلند بدوبیراه میگفت. گلواژه های خروجی از دهانش داشت بیخ پیدا میکرد که با تذکر آئین نامهای مادر که از آشپزخانه صادرشد، از حالت علنی به غیرعلنی تغییر پیدا کرد. دیگر زیرلب فحش میداد. کنجکاو شدم ببینم جریان چیست. کنارش نشستم. اخبار مربوط به گزارش درمورد کشف آبلیموی تقلبی بود.
گفتم: یعنی چندساله همیشه آبلیموی تقلبی میخوردیم؟
یک لحظه بدوبیراه گفتن را قطع کرد و گفت: خداکند فقط همین آبلیمویمان تقلبی باشد. من دیگر کم کم به خودم هم شک میکنم و میگویم نکند تقلبی هستم و در بیمارستان عوضم کردهاند! البته بعید نیست تورا عوض کرده باشند. اصلا به من نرفتهای!
گفتم: ولی این شربت آبلیمو که حال آدم را خوب میکند. سری تکان داد و با صدای آدمهای اخبارگوی عصا قورت داده گفت: طرز تهیهی شربت آبلیمو: مقداری آبلیموی تقلبی را در یک لیوان آب معدنی تقلبی ریخته، مقداری عسل تقلبی به آن اضافه میکنیم. سپس هم میزنیم تا کاملا حل شود. شربت آبلیموی تقلبی شما جهت مداوای امراض واقعی و تقلبی آمادهاست.
نمیدانستم باید بخندم یا نه. یاد مادربزرگ خدابیامرزم افتادم که وقتی دل درد میگرفت وهوس قرص خوردن میکرد، یک اسمارتیز به او میدادند و او هم میخورد و خوب میشد. تازه حرف آن آقای دکتر را که درمورد اثر تلقین میگفت، فهمیدم.
گفتم: بابا، چرا تقلب اینقدر زیاد شده است؟
گفت: برای اینکه آدمها کم حوصله شدهاند و دیگر نمیتوانند صبرکنند تا از راه درست بهجایی برسند.
گفتم: تقلب درهر شرایطی بد است؟ شما تاحالاتقلب کردهاید؟
گفت: بله، تقلب کلا کار خوبی نیست. درضمن من هیچوقت در زندگی تقلب نکردهام.
گفتم: مطمئنید؟ حتی وقتی مدرسه میرفتید؟
گفت: بله، من درمدرسه همیشه شاگرد اول بودم و اصلا نیازی به تقلب نداشتم.
گفتم: قبول. اما…
گفت: اما چی؟ باز میخواهی حرف رایگان بزنی؟
گفتم: یادتان نیست وقتی مادربزرگ قرص میخواست، شما اسمارتیز به او میدادید؟ جاخورد و با لکنت زبان گفت: خ خ خوب، دکتر برایش منع کردهبود. خودش هم قبول نمیکرد. ما هم مجبور بودیم گولش بزنیم.
گفتم: یعنی هرکسی هروقت تشخیص داد چیزی برای کسی ضرر دارد، میتواند تقلب کند؟
گفت: نه نمیتواند، اصلا میتواند. شما وکیل وصی هستی یا مدعیالعموم. تو هنوز دهانت بوی شیر میدهد. برو به درس و مشقت برس. برو از جلوی چشمم ساکت شو. بعد دوباره نشست و ادامهی اخبار را نگاه کرد.
میخواستم بروم سراغ درسهایم که یاد کاغذی افتادم که ازمدرسه داده بودند. کاغذ را آوردم و بدون هیچ حرفی آنرا جلوی بابا گذاشتم.
گفت: باز هم کاغذ؟ واقعا خجالت نمیکشند؟ مگرنگفتم اگر باردیگر کاغذ بیاوری، میآیم مدرسه و… مگر نگفتم به آنها بگو که ما سرگنج ننشستهایم؟ مگر… کاغذ را برداشت و شروع به خواندن کرد:
ولی محترم، خواهشمند است درجهت تجهیز آزمایشگاه مدرسه و درنهایت، تقویت بنیهی علمی فرزند دلبندتان، مبلغ… ریال را به همراه این نامه ارسال کنید. ارسال مبالغ بیش از مبلغ تعیین شده، موجب امتنان اولیاء مدرسه خواهد شد. برگه را روی میزگذاشت. اصلا عصبانی نبود. بلند شد وبه آشپزخانه رفت. فکرمیکردم رفته تا کمربند بیاورد و سیاه و کبودم کند. اما چرا آشپزخانه؟ برگشت. یک سری شیشه و بطری و قوطی دستش بود. گفت: بیا، این هم کمک ما به آزمایشگاه.
گفتم: بابا، توروخدا مسخرهاش را درنیاورید. یعنی چه این کارها.
گفت: نترس، بیا بنشین تا برایت بگویم. این شیشهی آبلیموکه چه عرض کنم اسید خالص. این آب معدنی که نگو، زهر هلاهل. این ظرف ماست که پر از پالم است. این بطری شیر که وایتکس، این عسل و سُس و مربا هم را ببر و بگو آزمایش کنند ببینند چیست. حتما به کارشان میآید. خودت هم این ها را جمع کن و ازجلوی چشمم دورشو تا رویت اسید نه ببخشید آبلیمو نریختهام.
داشتم میرفتم که گفت: راستی این برنجها را هم ببر شاید آرسنیکش برای کشتن موشهای آزمایشگاه بدرد بخورد.
پایان پیام
ادامه این داستان دنبالهدار را اینجا بخوانید.
کد خبر : 56361 ساعت خبر : 8:23 ق.ظ