عاقبت عاشقی در مترو
پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر:سلام. من کیان هستم. ۲۵ ساله، لیسانس و ساکن تهران. من داخل واگنهای مترو خردهفروشی میکنم! بله من دستفروشم. کار و کاسبیام هم بد نیست. البته فکر نکنید از اول به این کار اشتغال داشتم. نه! داستان زندگیام مفصل است که مدیر مسئول و سردبیر محترم گلونی، مامورم کردند به برونریزی و افشاگری بخشهایی از آن در قالب این ستون. پس مرا اینجا بخوانید که ضرر نخواهید کرد.
در روزی از روزهای نه چندان دور، بنده در یکی از خطوط سریعالسیر مترو مشغول امرار معاش بودم که ناگهان همان حوالی یک دوشیزه بانویی را در قسمت مردانهی مترو دیدم که کنجی برای خودش نشسته و هندزفری درگوش مشغول شنیدن موسیقیست. با دیدنش دستم از دامن برفت و گویی از این جهان به جهان دگر شدهام. البته بنده بسیار به واگن خانمها ورود و خروج میکنم و چشمم از جنس مخالف پر است اما این قصهاش با تمام نفراتی که قبلا رویت کرده بودم فرق میکرد. قدی نسبتا بلند و اندامی لاغر با موهای کوتاه پرکلاغی ریخته شده روی پیشانی و چشمانی به غایت عسلی. شایان ذکر است که بنده ابدا پسر چشم ناپاکی نیستم ولی خب گاهی آدم یک چیزهایی در محافل عمومی میبیند و دلش میخواهد!
با مشاهدهی او درجا میخکوب شده بودم اما طوری رفتار کردم که طبیعی جلوه کند. یک دور تا آخر واگن زدم و مجددا برگشتم. دیدن روی ماهش سرگشتهام کرده بود و بلافاصله با یک پرواز چارتر از حالت ماده به اعماق فضا رفته بودم. دلم میخواست همان دم به سمتش بروم و سر حرف را باز کنم. اما نگاهی به ریخت و قیافه خودم و بساط دستفروشیام کردم ملتفت شدم اگر با این شرایط، پیشگام برای مکالمه شوم نه تنها توجهی به من نمیکند بلکه با چند عدد فحش چارواداری بدرقه میشوم.
لباسهای خوبم داخل کوله بود و باید یک جوری هم مبادرت به تعویضشان میکردم و هم از شر این بساطها رها میشدم. فکری به ذهنم رسید. قطار داشت به ایستگاه صادقیه نزدیک میشد و من با “محمد” نامی که مسئول گیت آنجا بود قبلا حسابی به قول معروف رفیق فاب شده بودیم. با خودم گفتم کوله ام را میدهم به محمد و به تعقیب آن غزال پری روی میروم. کمی دورتر از او ایستادم و درحالیکه مثلا دارم کار فروشندگی خودم را میکنم و اجناسم را با صدای بلند عرضه میکردم زیرچشمی او را تحت نظر قرار گرفته بودم و خداخدا میکردم که تا ایستگاه صادقیه پیاده نشود.
در همین حین یک آقایی به سمتم آمد و مدام راجع به قیمت آیتمهای مختلف میپرسید. هی میگفت: “این چیه؟ اون چیه؟ قیمتش چنده؟ نمیشه ارزونتر بدی؟ سه تاشو با هم میبرم عمده حساب کن…!” دیگر از دستش کلافه شده بودم. از طرفی نمیخواستم سوژهی مورد نظر را از دست بدهم. از طرف دیگر هم این آقا ول کن ماجرا نبود و بسیار مصرانه عمل میکرد. عرض کردم: “آقا بگو دقیقا چی میخوای. اگه چیزی نمیخوای لطفا وقت منو نگیر! بفرما!” در همین لحظه صورتش برزخی شد و گفت:” اوووه چه خبرته بابا. چه سریعم ترش میکنه. چهارتا جنس بنجل که انقدر ناز کردن نداره…” و با اشاره ای به آن سو به شخصی اشاره کرد که برویم! باورم نمیشد. آن شخص همان سوژهی مورد نظر من بود. لبخندی بر لبان دختر نقش بست و گفت: “هیچی نخریدی که…”. من همینطور مات و مبهوت فقط نگاه میکردم. آنها با هم از قطار پیاده شدند…
پایان پیام
ادامه این داستان دنبالهدار را در اینجا بخوانید.
کد خبر : 59055 ساعت خبر : 0:20 ق.ظ
چ تلخ و جالب … خسته نباشید
حمید کیان مهر چرا کلمه گاه فارسی را با تنوین می نویسد؟ ویراستار گلونی چرا می پذیرد؟
سلام. درست شد آقای دکتر عزیز