کودک شما بطری آب معدنی نیست

کودک شما بطری آب معدنی نیست

پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر: سلام. من کیان هستم. ۲۵ ساله، لیسانس و ساکن تهران. من داخل واگن‌های مترو خرده‌فروشی می‌کنم! بله من دست‌فروشم. کار و کاسبی‌ام هم بد نیست. البته فکر نکنید از اول به این کار اشتغال داشتم. نه! داستان زندگی‌ام مفصل است که مدیر مسئول و سردبیر محترم گلونی، مامورم کردند به برون‌ریزی و افشاگری بخش‌هایی از آن در قالب این ستون. پس مرا اینجا بخوانید که ضرر نخواهید کرد.

کودک شما بطری آب معدنی نیست

بعضی اوقات دیده شده است هنگامی که یک جمع دو نفره (از جنس مخالف) در معیت هم وارد مترو می‌شوند و قصد سوار شدن و عزیمت به ایستگاه مقصدی را دارند باید شانس بیاورند که عقربه‌های ساعت بین ساعت ۱۷ تا ۲۰ را نشان ندهد وگرنه محال ممکن است که مقدور باشد در کنار هم وارد یک واگن شوند و هر کدام باید برود در قسمت مخصوص خود. بانو در واگن بانوان و آقا در واگن آقایان. تا اینجا مشکلی نیست.

چرا که حالا دوریِ چند دقیقه‌ای از هم، کسی را نکشته! بعضا دیده شده دو طرف به این امر رضایت بیشتری دارند چرا که همین چند دقیقه را هم توفیق اجباری می دانند که از ریخت نحس آن یکی در امان باشند و بتوانند به کارهای فوق شخصی خود در ارتباط با تلفن همراهشان بپردازند! در آن سر طیف هم اگر احیانا بسیار دلباخته‌ی یکدیگر بوندند و دوری چند دقیقه‌ای را هم تاب نیاورند می‌توانند با همان موبایل با هم اختلاط کنند و لذت ببرند.

اما قضیه وقتی بغرنج می شود که ترکیب دو نفر متفاوت باشد. مثلا مادر و بچه خردسال، پدر و مادربزرگ، نوه و پدربرزگ و قس علی هذه…

حتی اتفاق افتاده که مادر بچه اش را جا گذاشته! بله درست خواندید. مثلا روزی در ایستگاه خیام که من در واگن بانوان مشغول امرار معاش بودم شاهد یکی از همین اتفاقات عجیب شدم. به این صورت که مادرِ کم خرد و بی مسئولیت، اول خودش وارد قطار شد و بچه مثل جوجه باید به دنبالش می‌آمد اما بدلیل ازدحام جمعیت این امر مقدر نشد و درِ قطار بسته شد و کودک داخل ایستگاه جا ماند و قطار هم به راه خودش حرکت کرد.

مامانش هرچه جیغ و فریاد زد نتیجه‌ای نداشت. چلاندن آن دکمه‌ی لعنتی ارتباط با راننده هم ثمری نداشت و گوش کسی بدهکار نبود. مادر، بی‌تابی می‌کرد و خانم‌های حاضر در قطار هم دلداری‌اش می‌دادند:

  • ای وای بچم. الان گم میشه… الان میفته زیر قطار… چیکار کنم؟ ای خدا…
  • نگران نباش خانومم. الان این ایستگاه پیاده میشی دوباره برمی‌گردی ایستگاه قبل پیش بچت عزیزم
  • نه اون الان راه افتاده بیرون مترو. من می‌شناسمش. لکنت زبون هم داره. نمی‌تونه درست حرف بزنه و سوال بکنه. وای خدا چه غلطی کردم. چه بلایی بود سرم اومد.
  • عزیزم مسئولین ایستگاه اونجا هستند. احتمالا نگهش می‌دارند پیش خودشون. آروم باش

من شاهد این مکالمات تراژیک بودم و قلبم جدا برای سرنوشت آن مادر و فرزند به تپش افتاده بود و خیلی دلم می‌خواست بدانم آخرش چه می‌شود و آیا خدای نکرده شاهد اتفاق بدی خواهیم بود یا نه.

حالا این بار به خیر گذشت اما لطفا کمی بیشتر دقت کنید که یکدیگر را در مترو جا نگذارید. کودک شما بطری آب معدنی نیست.

از اعماق دلم دوست داشتم که کمکی کرده باشم. بنابراین به محض توقف قطار در ایستگاهِ پیش رو، من هم مثل مادر از قطار پیاده شدم و در تعقیب او به سمت مقابل جایگاه رفتم تا یک ایستگاه برگردم عقب. اندکی بعد قطار در ایستگاه خیام متوقف شد.

مادر هیجان زده و دل آشوب بلافاصله بیرون پرید و مدام چپ و راست را می‌نگیرست. اما اثری از فرزندش نبود. صدای گریه‌هایش بیشتر شد. مقابلش رفتم و با حالتی سمپاتیک گفتم: “خانم نگران نباش می‌گردیم بچتو پیدا می‌کنیم. شاید پیش حفاظت ایستگاهه. بیاید بریم ببینیم” با هم به گیت ورودی ایستگاه رفتیم. بعد از چند پرس و جو جوجه را دیدیم که در اتاق نگهبانی ایستگاه مترو خیلی راحت و آسوده لم داده و مشغول بازی با موبایل یکی از همان نیروهای انتظامیست.

انگار نه انگار که این گم شده و مادرش او را جا گذاشته! چنان خونسردانه غرق در بازی بود که انگار در سواحل نیلگون مدیترانه زیر سایه‌ی چتر همراه با آب پرتغال دراز کشیده و مشغول تماشای مناظر چشم نواز اطراف است!

حالا این بار به خیر گذشت اما لطفا کمی بیشتر دقت کنید که یکدیگر را در مترو جا نگذارید. کودک شما بطری آب معدنی نیست

پایان پیام

ادامه این داستان دنباله‌دار را در اینجا بخوانید.

کد خبر : 59762 ساعت خبر : 11:47 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=59762
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات