آقا رضا وصلهکار مهیار رشیدیان منتشر شد
آخرین اثر مهیار رشیدیان به نام آقا رضا وصلهکار منتشر شد.
به گزارش پایگاه خبری گلونی، داستان بلند آقا رضا وصلهکار آخرین نوشته مهیار رشیدیان، از سری کتابهای انتشارات نیلوفر به بازار کتاب آمد. برای خرید کلیک کنید.
در پشت جلد این کتاب آمد است: آقا رضا وصلهکار، داستان یک بازجویی است. بازجویی رضا، آوازهخوانی که حالا حنجره زخمیاش مجال سخنگفتن را هم از او گرفته است. داستان، واگویههایی است از روزگار گذشته، سرنوشت مردمی که زندگی هر بار روی تازهای به آنها نشان داده. داستان آنها که گاه بر پشت زین نشسته و گاه زین بر پشتشان نهادهاند. این داستان، قصه فراز و فرود آدمهای آشناست.
مهیار رشیدیان متولد بهمن پنجاه و هفت در خرمآباد، درسخوانده ادبیات نمایشی است. وی با انتشار اولین داستانهایش در نشریاتی همچون آدینه، کارنامه، بایا و… و پس از آشنایی با احمد محمود و هوشنگ گلشیری به مراتب جدیتر از پیش، پا به عرصه داستاننویسی گذاشت.
«دو پله گودتر» اولین مجموعه داستانی است که در سال ۱۳۸۳ توسط نشر قصه منتشر، و همان سال با داستان «حاج لفطلله دبلنا» بهعنوان یکیاز تک داستانهای برگزیده پنجمین دوره جایزه هوشنگ گلشیری برگزیده شد. تاکنون برخی از داستانهای این نویسنده به زبانهای مختلف ترجمه و چاپ شده است.
بخشی از کتاب آقارضا وصلهکار:
«یه کوچه دراز پیچ تو پیچ… هرچند متر که میرفتی، دهنه یه دالون دیه باز میشد جلوت… تو هر دالون دو یا سه در باز میشد… دالونها سرپوشیده بودن… تاریک ظلمات… همه هم بنبست… یعنی فقط یه راه واسه داخل و خارجشدن داشت… بچههای شهر شرطبندی میکردن که ببینن کی جرأت داره بره تا ته کوچه با زغال یه چیزی رو دیوار آخرین خونه بنویسه و برگرده… مرد میخواستها… دالون اول نه دالون دوم، از ترس میشاشیدی به خودت… ای داد بیداد… روزای شنبه دخترها دسته دسته میشدن میرفتن دالون درازه یهودیا تا از هر زن یهودی دو زار ده شاهی بگیرن براش آتش اجاقش رو روشن کنن… نه که خودشان شنبهها دست به آتش نمیزدن… هی هی روزگار… دخترا کلک سوار میکردن، چراغ و آتشگاهشون رو یه جوری روشن میکردن که همون دم خاموش بشه تا دوباره دوزار ده شاه بگیرن آتش بگیرانن براشان… عجب دورانی بود ها…؟… هه؟… نه باباآآآ ئی جور نیست… بقوس تو همون محله به دنیا اومده… گفتم بهتان که از قدیم وُ ندیم مال اونجان اصلا… ئی شهر هیچ ارمنی نداره اصلا… خُوهآآ، همین دیه، از لحاظ همون پیالهفروشی، معروف شد به بقوس ارمنی…،… لامصّب عوض او پیالهفروشی با چهارتا نیمکت شکسته، چهار برابر کاسب بود… ئوووه…؟… یک خسیسی بود بقوس… صدا پوکشیدن سرش تو آتش دکهش هنوز تو سرمه لامصب… ز شانسش، دقیق شنبه ر وزی بود که آتش زدن به دکهش… کاش هیچ وقت صدای سرش رو نمیشنُفتِم… کاش کر و کور بودم و او روزها رو به چشم نمیدیدم…،… کی؟!… آخ آخ… نگو که جِگرِم کبابه برای زلفی …،… او دقیقه آخر زلفی دو تخته سنگ سینه تخت به قاعده کف دست آورده بود برای مو که؛ بیا رفیق، بیا انگشتهام رو، پنجههام رو با ئی دو تیکه سنگ و ئی پارچهها سفت ببند که هر کجام تیر خورد، بخوره، فقط و فقط به پنجه و انگشتانم نخوره… میگفت اگر سالم ماندم، بتانم باز هم کمانچه بِنَوازُم براتان… اگر هم مُردم، بتانم او دنیا برا خدا کمانچه بنوازم… میگفت و میخندید چه جور… ای داد بیداد سی او صدا ساز کمانچهش… ای داد بیداد… کیا؟! … نه بابا، هیچکدام از همتیره و طایفهایها زلفی، از در دفاع ازش در نیومدن… هی فقط او برادر کوچکهشان آمده بود، همه جا هم همهش دنبال دست مو بود، طفلک… ولله میگن فامیلهاش برای ئی ولش کردن که رفته سرز خود زن گرفته…،… زن اصلا از مطربا نبود… زنش غریبه است به قول خودشان… اصلا پری پاپتی معروف بود… قبل زلفی، زن یه بابایی بوده آجان شهربانی، مرده یه شب بنزین میریزه سر خودش و پری و بچه دوسالهشان… میگن نصف شب بوده… پری وقتی از خواب میپره که آجان و بچه دیه کار از کارشان گذشته…،… کی رو؟ … هیچی دیه، پری رو همسایهها از تو آتش درش میارن… خیلی وحشتناکه آتشسوزی… مو خودم زدم تو آتش، آدم در آووردم…،… ای داد بیداد… تف به معرفتت روزگارو… هَهع؟ …،…؟ … عجب!… خداوکیلی جنابعالی، چه جوری میدانی ئی چیزاشه؟!…، … زلفی؟… آره خو… برعکس میری هر جایی برای هر کسی ساز نمیزد… بخصوص ساز کمانچه رو… کمانچهاش… ئوف ئوف… چه بِگُمِت… دادِ بیداد سیصدا ساز کمانچهش… آواز جبرئیل بود اصلا…،… سر چی؟!… سر هیچ… هیچ ولله… سر هیچ وُ پوچ… سر حرف بیاساس… ای داد بیداد… سر حرف کذب… ولله که دلم داره…»
پایان پیام
کد خبر : 82150 ساعت خبر : 12:05 ب.ظ