آرایشگاه در آن روزها
آنروزها نهایت آرایش وبزک دختران مجرد در آراستن موها خلاصه میشد ودست بردن در چهره گناهی نابخشودنی بود.
پایگاه خبری گلونی، جمیله مزدستان: عروسی داییام بود و مادرم به همراه خواهر بزرگم میخواستند راهی آرایشگاه شوند تا خودشان را برای مراسم آماده کنند، آن سالها مثل حالا نبود که خانمها برای گرفتن ناخن و ترمیم جوشهای صورتشان هم به آرایشگاه بروند، وقتی مادرم در منزل اعلام میکرد میخواهد به آرایشگاه برود همه ما میدانستیم که یا عروسی یکی از اقوام و آشناهاست، یا نزدیک عید است و یا بالاخره یک اتفاق خوبی دارد میافتد.
خواهر بزرگم هم از آنجایی که دمبخت بود و یکی از مشخصههای اصلی دختران دمبخت در آن دوران داشتن موهایی بلند بود برای آراستن زلفهایش با مادرم همراه شد، یادم میآید آن زمانها که مادرم برای برادرم هم دنبال دختر مناسبی میگشت همیشه موقع تعریف از گزینههای احتمالی نزد خالههایم میگفت: «یه دختر دیدم نجیب، خوب، مو داره تا اینجا!» و با دستش جایی حوالی کمرش را نشان میداد، هرگز ندیدم بگوید مو داره تا اینجا و مثلا شانه یا گردنش را نشان دهد!
مادر و خواهرم که راه افتادند آنقدر گریه و زاری کردم تا مرا هم با خودشان بردند! چند روز بیشتر به عید نمانده و توی آرایشگاه جای سوزن انداختن نبود، مادرم جمعیت را که دید با ناراحتی گفت: «ای بابا، آخه این موقع سال چه وقت عشق و عاشقی و عروسی بود!» اما من از شلوغی آرایشگاه خوشم میآمد.
یکی از شاگردهای خانم آرایشگربا سطلی پر از رنگ به طور همزمان کله پنج نفر را رنگ میکرد، آن روزها مثل امروز نبود که خانمها خودشان نظر بدهند و رنگشان را از توی آلبوم انتخاب کنند، آرایشگر خودش تصمیم میگرفت چه رنگی خوب است و همان را به سر همه میزد، مثلا یکسال کله همه را قهوهای میکرد و سال بعد همه را بادمجونی!
محو تماشا بودم که مادرم نیشگونی از بازویم گرفت و گفت: «جز جیگر زده! چی رو نیگا میکنی دختربچه که نباید اینقدر چشم و گوش باز باشه» اما مناظر جالبتر از آن بود که تهدیدهای مادرم کارساز باشد، لای صندلیها راه میرفتم و با دقت همه را نگاه میکردم، عاشق کار چند نفری شدم که صورت بقیه مشتریها را بند میانداختند، همانجا تصمیم گرفتم جای اینکه در آینده معلم شوم و با بچههای مردم سروکله زده و بیسوادی را ریشهکن کنم آرایشگر شده و کرک و مو را از صورتها بردارم.
خودکاری که روی میز بود برداشتم و روی صندلی چرم قرمز ابتدا یک صورت با ابروانی کلفت کشیدم و بعد با ناخنهایم شروع به کندن ابروها کردم، رویه چرم ابرو را کاملا پاره کردم که دیدم ابرهای داخل صندلی از میان ابروهای نقاشیام زدند بیرون، از آنجا که خودم را آرایشگر ماهری میدیدم بدون کمترین هراسی ابرها را هم از توی سوراخ ابروها در میآوردم، همه آنقدر مشغول خودشان بودند که کسی با من کاری نداشت، آنقدر ابر از توی صندلی بیرون کشیدم که دیگر باد صندلی خوابید و لایه چرم به چوب رسید، کمکم خوابم گرفت و چشمانم سنگین شد، نمیدانم چقدر گذشت که دیدم یکی دارد تکانم میدهد، چشم که باز کردم دیدم اکبرآقا قصاب محلهمان بالای سرم ایستاده! نمیدانستم او اینجا چکار میکند، ناگهان دیدم صدای مادرم روی تصویر اکبر آقا آمده و میگوید: «پاشو مگه اینجا جای خوابه؟ پاشو داداشت اومده دنبالمون» چشمانم را مالیدم و تازه فهمیدم این آدم مادرم است که با فر کردن موهایش شباهت عجیبی به اکبر آقا پیدا کرده، هنوز از شوک چهره مادرم بیرون نیامده، چشمم به خواهرم افتاد که با کلهای حدود نیم متر ارتفاع در حال تشکر از آرایشگر بود، روی قله بلند و مرتفع موهایش هم جابهجا مرواریدهای درشتی از همانها که مادربزرگم روی لحاف عروسی مادرم دوخته بود زده بودند، بقیه خانمها هم با تحسین نگاهشان میکردند و خواهرم با کله کلاهی شکلش احساس زیبایی زایدالوصفی میکرد.
البته آن روزها نهایت آرایش و بزک دختران مجرد در آراستن موها خلاصه میشد ودست بردن در چهره گناهی نابخشودنی بود، قیافه خواهرم با ابروهایی پرپشت و پشت لبی که به سبزی و سیاهی میزد و آن برج عظیم سرش بیشباهت به نقاشیهای به جا مانده از اغامحمدخان قاجار نبود.
بیرون آرایشگاه، برادرم به محض دیدن آنها شروع کرد به خندیدن که: «ایول آبجی! عجب برجی برات ساختن از ایفلم بلندتره، دیگه چرا بریم فرانسه؟ همین کله از صد تا ایفلم تماشاییتره، مامان موهای شما رو با چی اینطوری کز دادن؟ فندک کشیدن زیرشون؟» برادرم میگفت و من میخندیدم و مادرم دعوایمان میکرد.
روی صندلی جلوی ماشین نشسته بودم، اما در تمام طول راه برعکس نشسته و آنها را تماشا میکردم علیالخصوص حالا که با گذاشتن روسری، سر خواهرم شبیه بقچه شده بود.
در خانه پدرم به محض دیدن آنها سرش را با جعبه واکس گرم کرد و در حالی که داشت کف کفشش را نگاه میکرد گفت:«بهبه خانمها!» انگار نمیخواست کسی چهرهاش را ببیند و پی به درونیاتش ببرد، به هر حال پدرم چهار تا پیراهن بیشتر از برادرم پاره کرده بود و میدانست در این مواقع چطور باید رفتار کند.
آمدیم لباس بپوشیم که خواهرم متوجه شد لباس از کله بزرگش داخل نمیرود، خب کاملا واضح بود کسی که سرش را اندازه کله شیر نردرست کند این مشکلات را هم دارد، مادرم گفت: «عیبی نداره ازپا بپوش» اما پیراهن از پا هم بالا نرفت مادرم کنار پاهای خواهرم زانو زد وشروع کرد به کشیدن پیراهن بیچاره مادرم آنقدر زور میزد که چشمانش داشت از حدقه در میآمد چشمانی که به خاطر سایه بنفش انگار محمدعلیکلی دو تا مشت تمیز روی آنها نشانده بود، با تلاش و فداکاری مادرم بالاخره پیراهن برتن خواهرم نشست و ما راهی عروسی شدیم.
در تالار هم بیشتر از آن که عروس را تماشا کنم محو تماشای مادر و خواهر خودم بودم، خواهری که به دلیل درازی سرش به راحتی در میان جمعیت قابل تشخیص بود و شاید همان درازی و توی چشم بودن باعث شد یکی از خانمها او را برای پسرش بپسندد.
اکنون سالها از آن عروسی میگذرد و تنها عکسی از آن مراسم برایمان به یادگار مانده، در آن عکس همه اعضای خانواده صاف دوربین را نگاه میکنند الا من که سرم را برگرداندهام طرف مادرم و البته نکته جالب عکس کله خواهرم است که به دلیل ارتفاع بیشتر از حد مجاز نیمی از آن قله بلند در عکس نیفتاده!
پایان پیام
کد خبر : 87228 ساعت خبر : 0:25 ق.ظ