دخترها و پسرها بالای کوه چه کار میکنند؟
دخترها و پسرها بالای کوه چه کار میکنند؟
پایگاه خبری گلونی، محسن فراهانی: دو سه روز پیش با یکی از دوستانم به کوه رفتیم. کوهی اطراف تهران. طبیعتی زیبا و هوایی مطبوع. در مسیر رفت و برگشت اتفاقاتی افتاد که خواندن آن خارج از لطف نیست.
دخترها و پسرها بالای کوه
یکشنبه صبح، به همراه یکی از دوستانم به کوه دارآباد رفتیم. ساعت ۷ صبح پایین کوه بودیم و آمادهی صعود. کلی خوشحال بودیم که توانستهایم صبح زود بیدار شویم و به کوه برویم. از این سحرخیزی، احساس غرور و افتخار میکردیم.
شروع به حرکت کردیم. چند قدم بیشتر نرفته بودیم که سه پیرمرد را دیدیم که در حال بازگشت از کوه هستند. خداقوتی گفتیم و آنها هم با لبخند صبحبخیری گفتند. چند لحظه بعد باز هم عدهای را دیدیم که در حال بازگشت بودند. باز خداقوت گفتیم و آنها هم باز با لبخند صبح بخیر گفتند.
یکی-دو ساعت گذشت و ما مدام افرادی را میدیدیم که در حال بازگشت از کوه هستند و با لبخند به ما صبحبخیر میگویند. آنجا بود که از احساس غرور و افتخارمان به سحرخیزی کمی کاسته شد.
یک ساعت بعد هوا به شدت گرم شده بود و ما نفسنفسزنان و عرقریزان در حال بالا رفتن بودیم که تازه فهمیدم ۷ صبح، ساعت مناسبی برای کوهپیمایی نیست. پس مقداری دیگر از احساس غرور و افتخارمان کم شد.
چند لحظه بعد پیرمردی که او هم در حال بالارفتن از کوه بود از پشت به ما رسید و احوالپرسی کرد. وقتی حال خراب ما را دید گفت: بچهها الآن زمان مناسبی برای کوهپیمایی نیست. گفتیم: پس خود شما چرا درحال کوهپیمایی هستید؟ جواب داد: من دو ساعت پیش برگشتم ولی یادم افتاد تلفن همراهم رو جا گذاشتم. دارم برمیگردم اون رو بردارم.
این را گفت و با سرعت از ما پیشی گرفت و لابهلای پیچ و خم کوه ناپدید شد. گویی کوکوی پرنده در کارتون میگمیگ. پس کل احساس غرور و افتخارمان نابود شد.
خلاصه به جایی که میخواستیم رسیدیم و یک ساعتی استراحت کردیم. بماند که چهقدر بطری پلاستیکی و فلزی روی زمین بود. بماند که چهقدر درخت شکسته و آتشهای نیمهروشن به جا مانده بود. بماند که چهقدر آب جویها و آبشارها کم شده بود.
در راه برگشت اما اتفاقاتی افتاد که احساس غرور و افتخار ازدست رفتهی خود را بازیافتیم. ساعت ۱۱ بود و خانوادهای را دیدیم که پیکنیک به سر و منقل به زیر بغل در حال صعود از کوه بودند.
چند دقیقه بعد دختر و پسری را دیدیم که هم درحال صعود از کوه بودند و هم برای فرزندان آیندهی خود اسم انتخاب میکردند. طاها و طهورا و تیام و تیبا و ترانه و تبسم و تیمور و طناز و ترلان. خلاصه ما فقط تا تهماسب و تَهمتن را شنیدیم.
چند دقیقه بعد چند مرد کت و شلواری را دیدیم که پاچهی شلوارشان را درون جوراب کرده بودند. آنها همانطور که کوهپیمایی میکردند و از نکات مثبت ورزش دم میزدند، یک عکاس هم مدام از آنها عکس و فیلم میگرفت.
خلاصه وقتی این جماعت را دیدیم با احساس افتخار و غرور به پایین کوه رسیدیم. در پایان مجدداً همان پیرمرد میگمیگ را دیدیم که مجدداً قصد صعود دارد. تا ما را دید گفت: پیری و هزار مشکل. عینکم را هم جا گذاشتم. میگمیگ ویژ.
پایان پیام
کد خبر : 95669 ساعت خبر : 7:27 ب.ظ