جنها تخم میگذارند؟
راستی مادربزرگ، جنها تخم میذارن؟ مادریزرگ گفت: نه بچه میزان. پرسیدم: پس چرا پدربزرگ یه من میگه تخم جن؟ مادربزرگ خندید و گفت: شوخی میکنه، آخه بس که جلبی!
پایگاه خبری گلونی، علی خضری: همینجور توی تاریکی نشسته بودم که یک خانم قدبلند با موهایی که تا زانوش رسیده بود، اومد سمت من. یه نگاه به پاهاش انداختم دیدم سُم داره. فورا شروع کردم به صلوات فرستادن. تا اسم خدا رو بزبون آوردم، دندوناش رو بهم نشون داد و یه دفعه توی چاه غیب شد… ”
این داستان رو چند بار به شکلهای مختلف و از افراد مختلف شنیده بودم. با اینکه هر بار میدونستم آخرش چی میشه، اما باز هم موقع شنیدنش، همه موهای بدنم سیخ میشد و از ترس نمیتونستم آب دهنم رو قورت بدم.
یادمه تا چند ساعت بعد از تموم شدن قصه، رسما دستشویی بلا استفاده میموند و اگر کسی زنگ در خونه رو به صدا در میآورد، باید همونجا میموند و یا برمیگشت، چون کسی جرات نمیکرد بره در رو باز کنه.
اما مثل وقتی که آدم یه زخم داشته باشه ولی با وجود اینکه دردش بیاد، ولی دوست داشته باشه بخاروندش، منم با اینکه مثل آن حیوان وفادار میترسیدم، باز هم با یه ولع خاصی داستانش رو گوش میدادم.
توی محله شایع شده بود که پدر بزرگم با اجنّه رابطه داره. به همین خاطر بچهها، من رو تحویل نمیگرفتن و همیشه از من فرار میکردن.
یه باراین موضوع پدربزرگ و اجنّه رو با مادربزرگ که با پدر بزرگ، توی خونه ما زندگی میکردن در میون گذاشتم. مادر بزرگ تو چشمام نگاه کرد و یه لبخند زد و گفت: آره باهاشون ازدواج هم کرده و ازشون بچه هم داره. تو چی فکر میکنی؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: نمیدونم. راستی مادربزرگ، جنها تخم میذارن؟ مادریزرگ گفت: نه بچه میزان. پرسیدم: پس چرا پدربزرگ یه من میگه تخم جن؟ مادربزرگ خندید و گفت: شوخی میکنه، آخه بس که جلبی!
راستش یه کم بهشون مشکوک شده بودم ولی روم نشد به مادر بزرگ بگم. یه مشکل دیگه هم که چند وقتی بود پیداش شده بود، کم شدن سیگارهای پدرم بود. یادمه دفعه اول، این موضوع رو با پس گردنی شنیدم و قسم و آیه که به پیر و به پیغمبر که من نبودم.
آخه رسمه توی خونواده ما که اول میکشن، بعد میشمارن. البته، بعدا خودش هم فهمید که کار من نبوده، اما اون معما حل نشده باقی موند. ما هم که عادت کرده بودیم، انداختیمش گردن اجنههای سیگاری.
توی خونمون یه زیرزمینی داشتیم که همیشه تاریک بود. طبق یه رسم قدیمی، بچهها رو آنقدر از اونجا میترسوندن، که دیگه فکر رفتن به زیر زمین هم به سرمون نمیزد.
شاید خود بزرگترها هم باورشون شده بود که اونجا جن داره. جوری که حتی پدر و مادرم هم تنهایی به اونجا نمیرفتن. تنها کسی رو که دیده بودم جرات تنها رفتن به زیرزمین رو داشت، پدربزرگ بود.
چند باری دیده بودم که سر یه ساعتهای خاصی و به دور از چشم بقیه، به زیر زمین میرفت و بعد از یه ساعت یواشکی بیرون میومد و به دستشویی میرفت. یه بار ازش خواهش کردم که من رو هم ببره توی زیرزمین، اما یه جور نگاهم کرد که ترسیدم نکنه به خواهرش که عمهٔ بابام باشه چیزی گفتم.
از یه طرف حرفهای مردم و از طرف دیگه این زیرزمین رفتنهای هر روزش، باعث شده بود که روز به روز بهش مشکوکتر بشم. دیگه چوب زدن زاغ سیاهش کار هر روزم شده بود. چند بار جاوی پدربزرگ به پدرم گفتم: میشه یه روز منو ببری زیرزمین؟ پدربزرگ یه چشم غرهای رفت که مادربزرگ دوباره شروع کرد قصه جن و پری تعریف کردن. دیگه تصمیمم رو گرفته بودم.
یه روز که پدربزرگ و مادربزرگ خونه نبودن، یواشکی به سمت زیرزمین رفتم. یه قرآن کوچک، یه قیچی و یه چراغ قوه با خودم بردم. با ترس و لرز، پلهها رو رفتم پایین. تو عمرم انقدر مذهبی نبودم. مدام مشغول ذکر گفتن بودم.
با سلام و صلوات، چند سانتی در رو هول دادم. در با آرامش خاصی و با نالهٔ آرومی باز شد. نمیدونستم کلید برق کجاست. دستم رو آروم از لای در بردم تو و روی دیوار دنبال کلید برق گشتم.
همینجور دستم داشت روی دیوار سر میخورد که روی یه چیز پلاستیکی رفت و چراغ روشن شد. یکم جرات پیدا کردم و در رو تمام باز کردم. سرم رو آروم جلو آوردم و با یه نگاه کلی، همه چیز رو ورانداز کردم.
اوضاع عادی بود و هیچ چیز مشکوکی دیده نمیشد. کاملا داخل شده بودم. حال و روز آلیس در سرزمین عجائب رو داشتم. همه جا رو سرک میکشیدم و دنبال یه چیز مشکوک میگشتم.
همینجور مشغول کنجکاوی بودم که صدای کشیده شدن پای کسی رو شنیدم که مشغول پایین آمدن از پلههای زیرزمین بود. سریع یه صندوقچه قدیمی پیدا کردم و پشتش قایم شدم. سرم رو آروم بیرون آوردم. به در خیره شدم. در باز شد و پدر بزرگ وارد شد.
یه سرفه خلط داری کرد، با تعجب یه نگاهی به بالا انداخت و گفت: دوباره کدوم کره خری چراغها رو روشن گذاشته و بدون اینکه منتظر جواب بمونه رفت و روی یه صندلی کهنه نشست.
چند تا سرفه کرد و سینه اش رو صاف کرد. در حالیکه به در خیره شده بود، شروع کرد به خوندن: موی سفیدُ توی آینه دیدم…..
هنوز گلوش گرم نشده بود که در باز شد و در مقابل چشمان از حدقه درومده من، مادربزرگ هم وارد شد وآروم اومد کنار پدربزرگ نشست. پدربزرگ پرسید: آوردی؟ مادربزرگ گفت: بله آقا، مگه میشه دست خالی بیام خدمت شما؟! و چند نخ سیگار از پر چارقدش در آورد و تعارف پدربزرگ کرد.
پدریزرگ، لبخندی از سر رضایت زد و کبریت رو از توی جورابش درآورد. اول سیگار مادربزرگ و بعد سیگار خودش رو آتش زد و شروع کردن به کشیدن. در حالیکه دود سیگار رو دنبال میکرد، ادامه داد: عشق باید پادر میونی کنه، تا آدم احساس جوونی کنه…
وای چه حال خوبی داشتن. هرچند ثانیه خودم رو نیشگون میگرفتم تا مطمئن بشم که خواب نمیبینم. برای همین، دست و پام گوله گوله کبود شده بودن.
دهانم باز و چشمام بازتر از دهانم بود. همینجور خیره نگاه میکردم و از ترس پدربزرگم، جرات تکون خوردن هم نداشتم. پاهام دیگه کرخت شده بود. به خدا گفتم: خداجون، تو بخیر بگذرون منم صدتا صلوات میفرستم. صلوات اولی رو فرستادم، مادربزرگ که سیگارش تموم شده بود پاشد و گفت: من دیگه باید برم.
یه وقت سروکله کسی پیدا میشه. پدربزرگ که دلخورشده بود پاشد وبا اکراه گفت: باشه، ولی فردا یادت نره بیای. سیگارم یادت نره بیاری. مادربزرگ یه نکاه بهش انداخت و یه چشمک بهش زد و به هم لبخند زدن. دست هم رو گرفتن و با هم از زیرزمین بیرون رفتن. من که دیگه فکر و خیال و ترس از زیرزمین رو فراموش کرده بودم، خدارو صدهزارمرتبه شکر کردم و وقتی دیگه صداها قطع شد آروم آروم به سمت در خروجی رفتم.
اومدم همونجا که برق رو روشن کرده بودم، کلید رو بزنم و چراغ رو خاموش کنم، که هرچی گشتم کلید رو پیدا نکردم. یه دفعه شصتم خبردارشد. دیگه جرات نداشتم پشت سرم رو نگاه کنم. هزار تا سرعت، پلهها رو دویدم و به حیات رسیدم. دست و پام مثل بید میلرزید. نگاهی به دستشویی انداختم.
انگار کسی توی دستشویی بود. در زدم و صدای پدربزرگ شنیده شد که گفت: اوهوووومممممم. بدو بدو رفتم توی خونه که پدرم منو دید و گفت: چه خبرته؟ مگه سر آوردی؟ رنگت چرا مثل گچ سفید شده؟ باز کسی رو زدی پدر مادرش دنبالت کردن؟ گفتم: م م مامان بزرگ… مامان بزرگ کو؟ گفت: چیه؟ چیکارش داری؟ مگه نمیدونی مامان بزرگ با مامانت، صبح رفتن امامزاده صالح زیارت، دیگه الان باید پیاشون بشه. اگه گشنته برو… دیگه صداش رو نمیشنیدم.
تنها صدایی که میومد صدای پدربزرگ بود که دستشوییش تموم شده بود و داشت میومد تو خونه و میخوند: عشق باید پادرمیونی کنه، تا آدم احساس جوونی کنه… که یه دفعه من رو جلوی خودش دید و گفت: چرا ماتت برده؟ اییی تخم جن… شلوارت چرا خیسه؟…
پایان پیام
کد خبر : 87022 ساعت خبر : 1:46 ب.ظ