خجالت نمی‌کشی این چهارقدم را با سرویس بروی مدرسه

پایگاه خبری گلونی، علی خضری: نشسته بودم تلویزیون تماشا می‌کردم که بابا آمد و کنارم نشست. من برای اینکه نشان بدهم خیلی به مدرسه علاقه دارم و خودم را برای بازآمد بوی ماه مدرسه آماده کرده‌ام، کانال را به جایی که اخبار پخش می‌کرد عوض کردم و کنترل را به دست بابا دادم. بابا نگاهی از سر رضایت به من انداخت و خوشحال از اینکه تنبیهاتش تاثیرگذاربوده، مشغول تماشای اخبار شد. وقتی دیدم حالش خوب‌ است، آرام گفتم: بابا، امروز رفتم مدرسه ثبت نام کردم.
گفت: آفرین، راستی امسال کلاس چندمی؟
چشم‌هایم را درشت کردم و پرسیدم: بابا؟ یعنی چی؟ پنجم دیگه.
گفت: مگه چند سالت شده؟ گفتم: ۱۱ سال. یک نگاهی عاقل اندر هویجی انداخت و گفت: هه، من هم‌سن و سال تو بودم ۱۵ سالم بود. بسکه مادرت لوس بارت آورده بزرگ نمیشی دیگر!

همیشه همین‌جور تحقیرم می‌کند اما از ترس نوازش‌ پس گردنم جرأت اعتراض ندارم. برای اینکه بحث را عوض کنم برگه‌ای را جلویش گذاشتم و گفتم: مدرسه گفته‌اند که اگر سرویس می‌خواهید باید بوووووووق تومان بدهید. یک نگاهی به بوووووق تومان روی کاغذ و یک نگاهی به قیافه‌ی بوق من انداخت و شیپور جنگ را نواخت. وظیفه‌ی خود می‌دانست که همیشه با صدای بلند به اطلاع همگان برساند که سرگنج ننشسته‌است. این قضیه را دیگر همسایه‌ها و حتی محله‌ی بالایی هم می‌دانستند. حق هم داشت. من یک‌بار درتعطیلات تابستان به کارخانه‌ای که درآن کارمی‌کرد رفته بودم. سرگنج که هیچ، اصلا بیچاره از صبح تا ظهر یک لحظه هم نمی‌نشست. مدام سرپا و مشغول کار بود. اما متاسفانه مدرسه از این جریان بی‌خبر بود و فکرمی‌کرد که او سرگنج می‌نشیند و ماهی یک‌بار به هربهانه، کاغذی جهت گرفتن مقداری ازآن گنج‌هایی که فکرمی‌کردند پدرم سرش می‌نشیند، به‌خانه می‌فرستادند.

من که دیدم پدرجان خیلی داغ‌ کرده و الان است که بگوید اصلا لازم نکرده درس بخوانی و زنگ بزند اوس اصغر مکانیک که مرا به شاگردی و غلامی قبول کند، جلو رفتم و کاغذ را ازدستش گرفتم و باترس و لرز گفتم: ببین نوشته اگر سرویس می‌خواهید. من که سرویس نمی‌خواهم. دیگر بزرگ شده‌ام. مثل اینکه سماور را خاموش کرده باشم، یک‌دفعه از قُل افتاد. نشست و ادامه‌ی اخبار را تماشا کرد. بعد برای اینکه به وظیفه‌اش عمل کرده باشد، شروع کرد به نصیحت کردن:
ببین پسرم، من به‌خاطر خودت می‌گویم. باید یادبگیری که روی پای خودت بایستی. من هم‌سن و سال تو بودم، توی سرما و گرما، روزی ۲۰ کیلومتر تاشهر پیاده‌روی می‌کردم تا به مدرسه بروم. ۲۰ کیلومتر هم برمی‌گشتم. قدر عافیت را بدان. چندبار نزدیک بود گرگ مرا بخورد. خطر دزد و طوفان و… که دیگر هیچ. الان مدرسه‌تان دوتا خیابان آن‌طرف تراست و زورتان می‌آید پیاده بروید. واقعا خجالت نمی‌کشی می‌خواهی این چهارقدم را با سرویس بروی مدرسه؟ همه‌اش تقصیر این مادرت است که بچه ننه بارت آورده…

گفتم: نه بابا جان، ممنون. من دیگه بزرگ شدم. خودم پیاده می‌روم و برمی‌گردم.
گفت: آفرین، فقط خیلی مواظب باش، دوره و زمانه عوض شده، اوضاع خراب شده است. باهرکسی دوست نشو، مواظب باش باچه کسی راه‌ می‌روی. به هرکسی اطمینان نکن. سوار ماشین غریبه نشو. اگرکسی آدرس پرسید بگو بلد نیستم. اگر کسی گفت من از طرف پدرت آمدم وبیا برسانمت، قبول نکن. اگر کسی گفت بیا سر این نردبان را بگیر من تنها نمی‌توانم قبول نکن. اگر کسی گفت توی آکواریوم خانه‌مان یک ماهی داریم که پرواز می‌کند باور نکن. اگر کسی گفت که درخانه یک کبوتر داریم که صدای اسب درمی‌آورد و هویج می‌خورد باور نکن…

اصلا آن کاغذ را بده ببینم. هزینه‌ی سرویس چقدر بود؟ بووووق تومان؟!

پایان پیام

 

کد خبر : 54081 ساعت خبر : 11:37 ق.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=54081
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات