خانه » بهت نمیاد داعشی باشی

بهت نمیاد داعشی باشی

پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر: سلام. من کیان هستم. ۲۵ ساله، لیسانس و ساکن تهران. من داخل واگن‌های مترو خرده‌فروشی می‌کنم! بله من دست‌فروشم. کار و کاسبی‌ام هم بد نیست. البته فکر نکنید از اول به این کار اشتغال داشتم. نه! داستان زندگی‌ام مفصل است که مدیر مسئول و سردبیر محترم گلونی، مامورم کردند به برون‌ریزی و افشاگری بخش‌هایی از آن در قالب این ستون. پس  مرا اینجا بخوانید که ضرر نخواهید کرد.

در شماره پیش خواندید که من از زور بی پولی به دستفروشی در مترو اقدام کردم و روز اول را بدون هیچ فروشی گذرانده بودم اما این باعث نشد که مایوس و ناامید گردم (البته چاره ی دیگری هم نداشتم. حالا شما هم بگویید که او خیلی با پشتکار و ساعیست. خوبیت ندارد! ) خلاصه روز دوم هم کوله پشتی ام را به دوش انداختم و به ایستگاه متروی نزدیک خانه رفتم. البته همچین نزدیک هم نیست. تقریبا یک کورس تاکسی برمیدارد که بنده به سبب فقر دامنگیر باید پیاده گز می کردم آن مسیر و حتی مسافت های طولانی تر را. از پله های مترو که به پایین می آمدم حس عجیبی داشتم. انگار آن روز آبستن حوادث بسیار باشد. کارت را که به منظور رد شدن از گیت ورودی زدم، ناگهان صدایی مرا درجا میخکوب کرد: “آهای پسر وایسا ببینم” پشت سرم را نگاه کردم. کارمند مترو بود. “چی توی کوله‌ات داری؟” به شوخی گفتم: توی کوله‌ام؟ دینامیت!

– بهت نمیاد داعشی باشی… ببینم کارت شناساییتو

– داعش کدومه آقا؟ من عضو القاعده هستم!

– (با صدایی محکم تر و خشن‌تر) فک کردی من باهات شوخی دارم؟ (خطاب به داخل باجه) آقا مسئول انتظاماتو بگو بیاد یه مورد مشکوک داریم.

همان لحظه یکی از ماموران زحمت کش نیروی انتظامی بی سیم به دست و باتوم به کمر آمد. آقا چی شده؟ بده ببینم کولَتو. من همینطور مات و متحیر فقط نگاه میکردم. ناگهان نفهمیدم آن لحظه چه شد که با یک فکر جاهلانه، پا به فرار گذاشتم. مسئول انتظامات هم پشت سرم شروع به دویدن کرد و هی می گفت وایسا کاریت ندارم اما من حتی نگاهش نمی‌کردم. خودم هم باورم شده بود که آن خودکار و عروسک و مسواک های همراهم، مواد منفجره و انتحاری هستند و اگر کوله‌ام را بگیرند درجا توقیفش می‌کنند و حکم من هم اگر اعدام نباشد در حالت خوشبینانه حبس ابد خواهد بود. بدنم سرد شده بود و با سرعت هرچه تمام‌تر به سمت خروجی مترو می‌شتافتم و پلیس مترو هم همچنان به دنبال من. عرق از سر و رویم می‌ریخت. در راه به چند نفر برخورد کردم و نقش بر زمین شدند. ایست! ایست! صدای مامور نیروی انتظامی بود. اما من کوله‌ام را سفت چسبیده بودم و فقط می‌دویدم. صدای شلیک یک گلوله فضای ایستگاه را پر کرد و جیغ و همهمه و شتاب مردم به این طرف و آن طرف و فرار از معرکه مرا به یاد فیلم‌های اکشن هالیوودی انداخته بود اما من از حرکت بازنایستادم. با شلیک گلوله‌ی دوم، جای یک سوراخ عمیق را پشت پای چپم حس کردم. انگار تمام بدنم در یک لحظه گر گرفت و سلول‌هایم فرو ریخت. حس داغی خاصی داشت. دیگر توان قدم برداشتن را نداشتم و به زمین افتادم. مامور انتظامی به بالینم رسید و سیبل اسلحه‌اش را دقیقا مقابل شقیقه‌ی من گرفت. “حالا از دست مامور قانون فرار می‌کنی آره؟ پدرتو درمیارم مزدور داعشی” ناگهان از خواب پریدم در حالی که لب‌هایم از شدت خشکی داشتند ناله می‌کردند. نگاهی به ساعت کردم هنوز ۴ نشده بود. دوباره خوابیدم!

پایان پیام

ادامه این داستان دنباله‌دار را در اینجا بخوانید.

اشتراک در
اطلاع از
0 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
به بالا بروید