جنس چینی در بازار تهران غوغا میکند
پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر: سلام. من کیان هستم. ۲۵ ساله، لیسانس و ساکن تهران. من داخل واگنهای مترو خردهفروشی میکنم! بله من دستفروشم. کار و کاسبیام هم بد نیست. البته فکر نکنید از اول به این کار اشتغال داشتم. نه! داستان زندگیام مفصل است که مدیر مسئول و سردبیر محترم گلونی، مامورم کردند به برونریزی و افشاگری بخشهایی از آن در قالب این ستون. پس مرا اینجا بخوانید که ضرر نخواهید کرد.
همانطور که در شمارهی دیروز عرض شد، من به شکل اتفاقی دستفروش مترو شده بودم یا بهتر بگویم شغل شریف دستفروشی به بنده تحمیل شده بود. حالا باید این نکته را کشف میکردم که شاغلان در این حرفه اجناس ارزان قیمتشان را از کجا میخرند که تازه نصفش سود خودشان است؟! به همین منظور راهی جنوب پایتخت شدم.
جنس چینی در بازار تهران غوغا میکند
تقریبا از میدان چهارراه گلوبندک به سمت پایین، معدن همین اجناس است که البته این سالها اکثرشان ساخته ی دستان پرتوان اهالی چشم تنگ کشور دوست و برادر است. واقعا دستشان درد نکند که انقدر به فکر ما هستند و زحمت میکشند. نه فقط مسواک و آدامس و خودکارهای عرضه شونده در مترو بلکه هر آنچه که شما در مخیلهتان بگنجد آنجا یافت میشود.
دلم میخواست جیبم به قدری از شدت چگالی اسکناس فشرده باشد که دستم داخلش نرود اما چه کنم که نه تنها دستم داخلش میرفت بلکه جز یک عدد سکهی ۲۰۰ تومانی چیزی را لمس نمیکرد. حالا اینکه چرا در روزگاری که این همه دولت الکترونیکی باب شده است و مردم حتی برای خرید نان و سبزی و تخمه هم از کارت اعتباری استفاده میکنند، من هنوز آرزوی لمس اسکناس دارم به کسی ارتباطی ندارد چون هنوز بر خودم هم پوشیده است این جریان!
القصه، بعد از کمی چرخیدن و به قول انگلیسیزبانها “ویندو شاپینگ”، باید آن پولی که از جیب پدرم صبح آن روز قرضی برداشته بودم را خرج میکردم. البته نهایتا با آن پول فقط میشد چند تکه “خزنل پنزل” خرید نه بیشتر. تعدادی خودکار و ماژیک و لوازم تحریر دیگر خریدم و راهی ایستگاه متروی پانزده خرداد در همان حوالی شدم. منی که روزی خود را مدیرعامل یک شرکت بزرگ فرض میکردم حالا این شده بود روزگارم… اصلا نمیدانستم باید چه کنم و چه بگویم. برطبق همان تجربه ی یک روزهی دستفروشیام، وسایل را به دست گرفته و روی یک صندلی جا خشک کردم اما هیچکس نگاه چپ هم به من نمیکرد چه رسد به خرید.
دیدم با این وضعیت طرفی نخواهم بست. وارد قطار شدم. دست و پاهایم از شدت استرس روی ویبره بود و کل هیکلم مرتعش! زبانم جوری بند آمده بود که تازه آنجا به کُنه و عمق معنای واژهی “زبان بسته” پی بردم. روز اول به همین منوال گذشت و من بدون فروختن حتی یک قلم جنس دست از گردن درازتر به خانه برگشتم و تازه حالا باید غرغرهای مادر و یحمتل پس گردنی پدرم را تحمل میکردم.
پایان پیام
ادامه این داستان دنبالهدار را در اینجا بخوانید.
عضو اینستاگرام گلونی شوید و اخبار روز ایران و جهان را دنبال کنید.