زوایای پنهان دستفروشی
پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر: سلام. من کیان هستم. ۲۵ ساله، لیسانس و ساکن تهران. من داخل واگنهای مترو خردهفروشی میکنم! بله من دستفروشم. کار و کاسبیام هم بد نیست. البته فکر نکنید از اول به این کار اشتغال داشتم. نه! داستان زندگیام مفصل است که مدیر مسئول و سردبیر محترم گلونی، مامورم کردند به برونریزی و افشاگری بخشهایی از آن در قالب این ستون. پس مرا اینجا بخوانید که ضرر نخواهید کرد.
صبحِ سومین روز کاریِ من بود که کولهی حاوی اجناس کم قیمتم را برداشتم و راهی ایستگاه متروی نزدیک خانه شدم. دو روز اول که بیشتر برای من حکم چالش مانکن را داشت اما کم کم داشتم جربزهی لازم را پیدا میکردم و قصد داشتم که دیگر از امروز سری میان سرهای دستفروشان نسبتا متراکم مترو درآورم و خودی نشان دهم و به چند قلم هم که شده فروشی داشته باشم. اما همین که وارد قطار شدم و با صدای البته نحیف شروع به تبلیغ اجناسم کردم دیدم یک دستفروش دیلاق سبیل چخماقی با ابروی پرپشت از روبرو با چهرهای برافروخته به سمت من میآید. از ترس نزدیک بود خودم را خراب کنم. وقتی به نیم متریام رسید با یک عدد کف گرگی به شانهی سمت چپم زد و گفت: “داری چیکار میکنی داداش؟” با تعجب و حیرت پاسخ دادم: “خب دارم جنس میفروشم…”
– جدی؟ من فک کردم داری بادمجون واکس میزنی! ندیده بودمت تا حالا اینجا. برو یه قطار دیگه کارتو بکن بچه. مگه نمیدونی هر کی بخواد بیاد این ساعت اینجا وایسه باس از من رخصت بگیره؟!
زوایای پنهان دستفروشی
درحالیکه عدهای از مردم در اطراف ما زل زده بودند و داشتند با جدیت و هیجان، مکالمه را تماشا میکردند گفتم: مگه مال توه؟ مگه مترو رو خریدی؟ چیکارهای اصلا شما؟ من دیروزم همین ساعت همینجا بودم کسی بهم کاری نداشت شمام نبودی خودت اصلا…
– من دیروز مرخصی بودم داداش! برو رد کارت! برو اینطرفا دیگه پیدات نشه…
با صدایی لرزان و بغضی در گلو گفتم: “مگه ادارهاس که مرخصی بودی حاجی؟ من هیچ جا نمیرم. میخوام کاسبی کنم مثل بقیه”
ناگهان صورتش برزخی شد و با آن چشمان ازرق شامیاش طوری نگاهم کرد که نزدیک بود جان به جان آفرین تسلیم کنم! یقهام را گرفت و پرتابم کرد و نقش بر زمین شدم. اما کل جمعیت آن واگن در کسری از ثانیه در آن نقطه جمع شدند و جلوی او را گرفتند که درگیری را ادامه ندهد و مرا به قتل نرساند! من هم که کوله و سایر وسایلم به سمتی افتاده بود و خودم هم کف قطار پهن شده بودم، از درد بسیار سرم را گرفته بودم و با مظلومیتی مثال زدنی آن دستفروش هیولاصفت و ملت به وجد آمدهی پیرامونش را تماشا میکردم. تا اینکه بالاخره یکی از بندگان خدا دستم را گرفت و بلند شدم و درحالیکه مات و مبهوت و مستاصل از اتفاقات رخ داده تحقیر شده بودم از قطار خارج شدم و گوشهای نشستم.
به هر شکل هر روز که سپری میشد به زوایای پنهان تازهای از این شغل شریف پی میبردم. مسائلی پشت پرده که هیچگاه تصورش را هم نمیکردم. مثلا این که در هر ایستگاه و هر قطار، بین دستفروشان مختلف، رئیس و سردستهای حکمرانی میکند و اگر میخواهی در آنجا مشغول باشی یا باید به او و ملازمانش باج بدهی یا اینکه کلا قید کار در آن منطقه را بزنی و خیلی چیزهای دیگر…
پایان پیام
عضو اینستاگرام گلونی شوید و اخبار روز ایران و جهان را دنبال کنید.
ادامه این داستان دنبالهدار را در اینجا بخوانید.