فردوسی شاعر است نه مورخ
به گزارش گلونی، شاهرخ مسکوب نوشته است: شاهنامه چگونه تاریخی است؟
فردوسی چه دریافت و تصوری از تاریخ داشت که شاهنامه را بدین صورت که هست فراهم آورد و سرگذشت پیشینیان را در چنین مسیری انداخت؟
آیا تاریخی که فردوسی به نظم کشید، تاریخ واقعی ایران بود؟
چرا او همه داستانهایی را که در مآخذ خود یعنی شاهنامه ابومنصوری آمده بود، همانطور بیکم و کاست در کتاب خود نیاورد؟
چرا افسانههایی چون آرش کمانگیرو کارهای گرشاسپ را کنار گذاشت و داستانهایی چون رستم و سهراب، بیژن و منیژه و اکوان دیو را افزود؟
آیا با گزینشی که فردوسی از داستانها کرد، شاهنامه در نظر خود او تاریخ واقعی ایران بود؟
آیا براستی افسانه اکوان دیو را بخشی از تاریخ ما میدانست؟ آیا براستی باور داشت که ضحاک ماردوش از ریگزار عربستان آمد و هزار سال بر جان ما بیداد کرد و رفت؟
چنین به نظر میآید که در اندیشه فردوسی تفاوتی هست میان تاریخ حماسی-(دوران پهلوانی) و تاریخ «واقعی» (دوران تاریخی)، یکی افزونی و کاستی را برمیتابد اما دیگری را باید بیکم و کاست به نظم آورد.
فردوسی شاعر است نه مورخ
در تصور او ماجراهای دوران حماسی «حقیقت» تاریخ، یعنی نه شرح رویدادها بلکه دستاورد راستین و متعالی رویدادهاست و آنچه در دوره اسکندر و ساسانیان گذشت «واقعیت تاریخی» و همان است که براستی زمانی روی داده بود و برای همین هیچ کم و کاستی را در آنها روا نمیدارد.
برای آشنایی با اندیشه تاریخی فردوسی شاید بیهوده نباشد اشاره ای کنیم به طبری، تاریخ نگاری که نزدیک به زمان فردوسی میزیست و کتابش در همان روزگار شناخته و به فارسی ترجمه شده بود.
دو تاریخنگار از یک تمدن و یک فرهنگ ولی نه به یکسان و با دستمایه و مصالحی همانند! در «تاریخ رسل و ملوک» طبری، پیامبران و پادشاهان اعتباری همسنگ دارند.
درستی تاریخ قدسی چون از کتابهای آسمانی رسیده، خودآشکار است، اما در امر عرفی، مورخ نگران صحت و سقم خبر است و آنگاه که نمیتواند یکی را برگزیند، خبرهای گوناگون یک رویداد را میآورد و انتخاب را به خواننده وا میگذارد.
اما شاهنامه تاریخ ملوک است، تاریخ رسل نیست. تاریخ دنیاست، تاریخ دین نیست و در نتیجه با ایمان مؤمنان سروکار ندارد و محل شک و تردید است.
شاهنامه تاریخ پیامبران و شاهان نیست که در آن رویدادهای قدسی و عرفی با هم شانه به شانه جریان یابند.
از پیامبران، جز یکی (ظهور زرتشت و سروده دقیقی) نمیتوانست نشانی باشد که آن هم در میان پادشاهان میآید و میرود.
در دوران پهلوانی شاهنامه، به خلاف تاریخهای همزمان، فقط به سرگذشت دنیا و آنها که در ساخت و ساز آن دستی دارند پرداخته میشود.
فردوسی چون طبری مسلمان است با اعتقادی کم و بیش همانند. در جهانبینی طبری، پروردگاری یگانه جهان را آفریده است و آن را از ازل تا ابد بنا به مشیتی مقدر به پیش میراند.
کتاب او نشان منزلگاههای این راه است. اما شاهنامه بر سنتی استوار است که زیر ساختی دوگانه دارد. از یکسو «اهوراـ اشه ـ داد» و از سوی دیگر «اهریمن ـ دروغ ـ بیداد». این دوگانگی دیرین، در بنمایه افسانهها و رویدادها، که در خاطره جمعی ما خفته بود، در ناخودآگاه، در کنه وجود شاعری بزرگ بیدار و در خودآگاهی وی ـ شعرـ هستی پذیرفت.
فردوسی شاعر است نه مورخ، و شاعر به معنای دارنده شعور و آگاهی در ضمیر باطن و کنه وجود، حتی ندانسته و ندیندیشیده، دریافت و بینشی از گوهر و معنای فرهنگی دارد که در آن زاده شده و آن را در جان آزموده است. او بینای آنسوی نادیدنی چیزهاست که ما نگاه میکنیم و نمیبینیم.
قسمتهای دیگر را اینجا بخوانید
پایان پیام