پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر: سلام. من کیان هستم. ۲۵ ساله، لیسانس و ساکن تهران. من داخل واگنهای مترو خردهفروشی میکنم! بله من دستفروشم. کار و کاسبیام هم بد نیست. البته فکر نکنید از اول به این کار اشتغال داشتم. نه! داستان زندگیام مفصل است که مدیر مسئول و سردبیر محترم گلونی، مامورم کردند به برونریزی و افشاگری بخشهایی از آن در قالب این ستون. پس از امروز مرا اینجا بخوانید که ضرر نخواهید کرد.
روزی که واپسین امتحان دورهی کارشناسی را به درک واصل کردم حس آهویی را داشتم که از کمند شیر رها شده است. احساس میکردم دیگر خدا را بنده نیستم و با مدرک لیسانسی که دارم یک میز مِن باب نشیمنگاهِ مبارک اینجانب پیشاپیش در شرکتی عظیمالجثه رزرو شده است و عنقریب یک عدد نامه از آن محفل باشکوه جهت شروع به کار بنده با امکانات و تسهیلات ویژه برایم ارسال میشود. اما سقف آرزوها خیلی زود بر سرم آوار شد. به هر محفلی که برای استخدام سر میزدم مرا حواله میدادند به بخش بازاریابی بیرون از شرکت به عنوان پیام بازرگانی گویا و زنده یا بخش تدارکات جهت حمالی و باربری.
حتی کار در منطقهی فخیمهی نظافت و آبدارخانه هم به بنده پیشنهاد شد! سخت مستاصل شده بودم و آن حباب عمیق غرورم ترکیده بود. تنها داراییام یک برگه مدرک لیسانس (آن هم موقت) بود که جایش نان خشک هم نمیدادند. سابقه کار هم که قربانش بروم در حد چند ماه نزد “اوس ممد” مکانیک در تعطیلات تابستانی. در آن ایام نقاهتِ پس از سرخوردگی و تحقیرِ شغلی، قید همه چیز را زده و به خور و خواب مشغول شدم در کنج خانه. خیلی هم حال میداد! با اذان صبح میخوابیدم و با اذان ظهر از خواب بیدار میشدم! غرغرهای خانواده را هم به آن گوشم که دروازه بود هدایت کرده بودم. تا اینکه رفته رفته بی پولی و تنگدستی بدجوری به همه جایم فشار آورد و دیگر پول توجیبیِ پدرِ نه چندان مایه دارم هم کفاف این خرج و مخارج و عیش و نوش مجردی را نمیداد! حالا اگر میخواهید بدانید که چه شد بدانید من دست فروش مترو شدم و الان خیلی هم از شغلم راضیم و اصلا هم به تریج قبایم برنخورده لطفا از فردا مرا شمردهتر بخوانید.
پایان پیام
ادامه این داستان دنبالهدار را در اینجا بخوانید.