چالش مانکن من در مترو
پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر: سلام. من کیان هستم. ۲۵ ساله، لیسانس و ساکن تهران. من داخل واگنهای مترو خردهفروشی میکنم! بله من دستفروشم. کار و کاسبیام هم بد نیست. البته فکر نکنید از اول به این کار اشتغال داشتم. نه! داستان زندگیام مفصل است که مدیر مسئول و سردبیر محترم گلونی، مامورم کردند به برونریزی و افشاگری بخشهایی از آن در قالب این ستون. پس مرا اینجا بخوانید که ضرر نخواهید کرد.
بعد از آن خواب وحشتناک و مقداری کابوسهای دیگر که احتمالا علتش تناولِ سه عدد ساندویچ نیم متری الویهی شب گذشته بود، حوالی ساعت ۹ صبح با صدای وحشتناکِ آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. صبحانهای سرپایی را سریع نوش جان کرده و کولهام را به دوش انداختم و به راه افتادم. هنگام استعمال کارتم در گیت ورودی مترو، ناگهان یاد خواب عجیب و غریب دیشب افتادم و ناخوداگاه خندهای به روی لبم آمد. خدارشکر این بار نه کسی متوقفم کرد نه درگیری و کشمکش و تیراندازی و معرکهای به راه افتاد.
چالش مانکن من در مترو
اما لحظاتی بعد تازه یاد بدبختیهای پیش رویم افتادم و اینکه این بار من کاملا بیدارم و حالا در مترو نه یک مسافر که یک فروشنده هستم و حالا باید دقیقا چه مدل خاکی بر سرم بریزم. یک لحظه آرزو کردم ای کاش هنوز در همان خواب یا بهتر بگویم کابووس شبانه بودم و هیچگاه بیدار نمیشدم تا این لحظات و این روزگار را مترتب بر خودم ببینم.
روز اول را که تقریبا در “چالش مانکن” به سر برده بودم، بدون اینکه جهت عرضه و ارائهی اجناسم لب از لب باز کنم و حتی کسی سوالی از من راجع به قیمت کرده باشد حالا فروش پیشکش! اما امروز قضیه فرق میکرد. دیگر باید حرکتی میزدم. سعی کردم خود را به آرامش دعوت کنم اما چه کنم که آرامش دعوتم را قبول نمی کرد! خلاصه چند عدد از آن مسواک و خودکارهایم را به دست گرفته و وارد یکی از قطارهای نسبتا شلوغ شدم. هنوز زبانم باز نشده بود. فقط بسان متکدیان تهیدست با حالتی مستاصل و عاجزانه مردم را نگاه میکردم و تاتی تاتی طول واگن را میپیمودم.
اما آنجا ملت به تنها چیزی که توجه نمیکردند من و اجناسم بود. برخی با گوشیشان ور میرفتند. برخی با هم حرف میزدند. عدهای در چرت صبحگاهی بودند. بعضیهایشان هم که انگار جسمشان آنجا بود اما روح و فکرشان معلوم نبود در کجاها سیر میکند.
خلاصه واگن به واگن را همینطور طی کردم. یکی دو نفر قیمت گرفتند اما خرید و فروشی انجام نشد. دستفروش مانند من آنجا زیاد بود که خوب هم کاسبی میکردند. یکی از این طرف میآمد یکی از آن طرف. هرکدام هم برای فروش کالاهایشان چنان فریاد میکشیدند و تبلیغ میکردند که تو گویی الساعه حنجرهی مبارکشان پاره میشود اما انگار آنها به این “بلندگو سرخود بودن” عادت داشتند این درحالی بود که من اصلا جرات و جسارت صحبت کردن با مسافران را هم نداشتم چه رسد به عربده زدن.
از دیگر مسائلی که بسیار توجه مرا جلب میکرد توانایی خارقالعادهی آن همکاران نازنین در حفظ تعادلشان در مترو بود. من با هر ترمزِ قطار با توجه به اینکه دستانم پر از جنس بود و تکیه گاهی نداشتم پرت میشدم روی مسافران اما آنها انگار نه انگار. آن روز تازه فهمیدم دستفروشی در مترو به این سادگیها هم که فکر میکردم نیست و خودش فوت و فن بسیار دارد که هنوز من نمیدانم و راه برای رفتن و نکته برای آموختن بسیار دارم.
پایان پیام
ادامه این داستان دنبالهدار را در اینجا بخوانید.
عضو اینستاگرام گلونی شوید و اخبار روز ایران و جهان را دنبال کنید.