حمله به واگن مترو
پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر: سلام. من کیان هستم. ۲۵ ساله، لیسانس و ساکن تهران. من داخل واگنهای مترو خردهفروشی میکنم! بله من دستفروشم. کار و کاسبیام هم بد نیست. البته فکر نکنید از اول به این کار اشتغال داشتم. نه! داستان زندگیام مفصل است که مدیر مسئول و سردبیر محترم گلونی، مامورم کردند به برونریزی و افشاگری بخشهایی از آن در قالب این ستون. پس مرا اینجا بخوانید که ضرر نخواهید کرد.
در خط یک مترو مشغول کاسبی بودم. وقتی قطار در ایستگاه هفت تیر توقف کرد ناگهان با چیز عجیبی مواجه شدم. حجم عظیمی از جمعیت در راهروی ایستگاه که انتظار ورود قطار را میکشیدند و مترصد بودند که به داخل آن هجوم بیاورند. در آن وقت از روز و در آن روز از هفته این جمعیت کاملا غیرطبیعی مینمود. همهی مسافران داخل مترو هم مات و مبهوت نگاه میکردند و حسابی خوف کرده بودند که این تعداد بیشمار در این ایستگاه یکهو از کجا پیدایشان شده و لرزه بر اندامشان افتاد که حالا چگونه این موج خروشان و فوج مزدحم قرار است بیایند داخل!
به محض توقف قطار همگی مضطربانه اشهد خودشان را خواندند و درهای قطار باز شد. یکهو آن جمعیت شبیه دستهی زنبورهایی که آب به خوابگهشان ریخته باشند به داخل قطار حمله کردند و آنقدر هل دادند که از فرط چگالی داشتیم به نصف النهار مبدا تبدیل میشدیم!! هرکس برای خودش جایی میگرفت و ولولهای در آن محفل به پا شده بود. اکثرشان هم اعصاب نداشتند و صورتشان برزخی بود. حتی نفراتِ آخر هم به زور خودشان را جا میکردند!
من البته قبل از این کنش و واکنش، سریع اسباب و اجناس کسب و کارم را جمع کرده و بین دو واگن قطار که اتفاقا بعلت مرتعش بودن برای تمرین رقص بندری کاملا مناسب است جای گرفتم. تراکم به قدری بود که دیگر نمیشد در طول قطار راه رفت و جنس فروخت. بنابراین همانجا ایستادم تا در ایستگاه بعدی پیاده شوم و با تعویض قطار به کاسبیام ادامه دهم. (البته تردید داشتم که همین امر هم ممکن باشد!) به چهرهی هر کدام از آن افراد که نگاه میکردم انگار یک نوع نگرانی و دلهره و ابهام از آینده در چشمانشان جریان دارد. هر دو سه نفر با هم مشغول صحبت بودند. گاهی هم به نشانهی افسوس سری تکان میدادند و نچ نچ میکردند.
ابتدا تصور کردم این جماعت از مسابقه ی فوتبال می آیند اما نه خط هفت تیر در مجاورت استادیوم است نه ریخت آنها به تماشاچیان ورزشی شبیه بود. بعد دوباره با خودم گفتم شاید قطار قبلی طبق معمول نقص فنی پیدا کرده و اینها از آن به اینجا ملحق شدهاند و دو تا یکی شده است. خلاصه مقاومت در برابر حس فضولیم چندان دوام نیاورد و از آقای میانسالی که کنارم ایستاده بود قضیه را پرسیدم. گفت: “ما همه مال باختگان یه شرکت بزرگ هستیم. امروز تظاهرات و تجمع علیه این دزدا بود تو هفت تیر. بالاخره باید یجوری صدامونو به مسئولین اون شرکت کلاهبردار برسونیم”. از او سوال کردم: “مگه چقدر ازتون خوردند؟”
– رقمهای مختلف. یکی ۵ میلیون. یکی ۱۰ میلیون. یکی ۳۰ میلیون. یکی هم مثل من بدبخت ۱۰۰ میلیون! گول خوردم. یعنی گولمون زدند. گفتند بیاید اینجا سرمایهگذاری کنید آخر سال دوبرابرشو برمیگردونیم. منِ ساده هم رفتم خونه و زندگیمو فروختم دادم به اینا…
این را که گفت نگاهش به زمین دوخته شد و به فکر فرو رفت. قطار ایستاد و من خارج شدم. آنقدرها هم که فکر میکردم عبور از بین آن مردم سخت نبود…
پایان پیام
ادامه این داستان دنبالهدار را در اینجا بخوانید.