خانه » خودکارهایی که خیرات شد
چهار درس برای آنها که مترو سوار می‌شوند

خودکارهایی که خیرات شد

خودکارهایی که خیرات شد

پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر: سلام. من کیان هستم. ۲۵ ساله، لیسانس و ساکن تهران. من داخل واگن‌های مترو خرده‌فروشی می‌کنم! بله من دست‌فروشم. کار و کاسبی‌ام هم بد نیست. البته فکر نکنید از اول به این کار اشتغال داشتم. نه! داستان زندگی‌ام مفصل است که مدیر مسئول و سردبیر محترم گلونی، مامورم کردند به برون‌ریزی و افشاگری بخش‌هایی از آن در قالب این ستون. پس  مرا اینجا بخوانید که ضرر نخواهید کرد.

این دستفروشی در مترو هم عجب داستانهایی برای ما رقم می‌زند! دیروز زمانی که در ایستگاه سعدی مشغول امرار معاش همیشگی بودم ناگهان یک طلبه ی نسبتا جوان را رویت کردم که با عبای شکلاتی و عمامه ی سفید و یک کیف نسبتا مندرس و کفشهای نعلینی، گوشه ای برای خودش ایستاده و در اعماق ذهنش گویا به چیزی فکر می‌کرد. توجهم جلب شد. هرچه باشد انسان کلا متمایل به تنوع است و حضور و همکلامی با یک روحانی بین آن خیل جمعیت، خودش کلی ناهمگونی از نوع ملیح و جذابیت از نوع لطیف است. رفتم جلو سلام کردم و گفتم: حاج آقا خودکار در چند رنگ دارم، مسواک‌های برقی دارم، باتری دارم… نمی‌خواید؟ پرسید: خودکارهاتون چه قیمته؟
– دونه‌ای ۱۰۰۰ تومن ولی اگه ۵ تا بخری میشه ۳۰۰۰ تومن! گفت ۶۰ تا بده!

از خوشحالی چشمانم برقی زد و کل خودکارهایم را یک جا به او فروختم. درحالیکه حس فضولیم بدجوری گل کرده بود پرسیدم: حاج آقا این همه خودکار می‌خوای چیکار؟ نکنه میخوای سر مزار امواتتون خیرات کنی؟ گفت: آره می‌خوام خیرات کنم ولی نه توی قبرستون. بلکه توی حوزه‌ای که درس می‌خونم. می‌خوام به طلبه‌ها نفری یه خودکار بدم. بعضیاشون واقعا بی بضاعتن!

خودکارهایی که خیرات شد

لبخندی از روی تمسخر زدم و گفتم: ای بابا حاج آقا شمام ما رو دست انداختیا. دیگه هر کی ندونه ما که می‌دونیم وضع شماها رو. کل مملکت دست شماست. بعدا میگی همکلاسیات خودکار ندارن؟! جوانی که دورتر ایستاده بود متلکی انداخت و همهمه‌ی خفیفی در واگن بوجود آمد. اما طلبه‌ی جوان لام تا کام نه تنها پاسخی نداد بلکه نگاهش را هم به زمین دوخت. قطار در حال نزدیک شدن به ایستگاه ترمینال جنوب بود و او باید پیاده می‌شد. همین که داشت به سمت در خروجی می‌رفت ناگهان شخص بدذاتی از پشت، پایش را روی عبای آن بنده خدا گذاشت و تعادلش را به هم زد. من با دیدن این صحنه در حمایت از طلبه‌ی جوان به سمت آن فرد معلوم‌الحال با حالتی پرخاشگرانه هجوم بردم و با هم گلاویز شدیم. حالا کوله و بساط من به یک طرف، مردم حاضر در صحنه که قصد تفکیک ما را داشتند به یک طرف، آن روحانی بی نوا هم که هی کیفش را حائل ما می‌کرد و با صدای نحیفِ “ولش کن ولش کن” قصد داشت جدایمان کند و قائله را بخواباند به یک طرف.

بلوایی به پا شده بود تماشایی تا اینکه بالاخره با تلاش مردم، هرج و مرج به پایان رسید و روحانیِ از ایستگاه جا مانده همینطور که وسایلم را به دستم میداد گفت: ببخش برادر نتونستم بیام کمکت. راستش من “ام اس” دارم! واسه همین نمی‌تونم روی پاهام درست بایستم و از دستام کمک بگیرم. شرمندتم! این را گفت و با لبخندی از مقابل چشمانم دور شد…

پایان پیام

ادامه این داستان دنباله‌دار را در اینجا بخوانید.

عضو اینستاگرام گلونی شوید و اخبار روز ایران و جهان را دنبال کنید.

اشتراک در
اطلاع از
0 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
به بالا بروید