زندگی با یک استکان چای
پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر: سلام. من کیان هستم. ۲۵ ساله، لیسانس و ساکن تهران. من داخل واگنهای مترو خردهفروشی میکنم! بله من دستفروشم. کار و کاسبیام هم بد نیست. البته فکر نکنید از اول به این کار اشتغال داشتم. نه! داستان زندگیام مفصل است که مدیر مسئول و سردبیر محترم گلونی، مامورم کردند به برونریزی و افشاگری بخشهایی از آن در قالب این ستون. پس مرا اینجا بخوانید که ضرر نخواهید کرد.
روزها از پی هم میگذشت و من دیگر در این حرفه خبره شده بودم. همهی این دانش و اسرار نهفتهی کار را هم نه از شخص و استادی بلکه خودم به تنهایی و به مرور یاد گرفتم و تجربیاتم روز به روز افزون شد. خب نگاه عمیق و توجهم به رفتار و حرکات و بیان و دیگر فنون بکار رفته توسط همکارانِ جان که تعدادشان گاهی از شمارهی مسافران مترو بیشتر میشد هم بی تاثیر نبود! جنسها را از جایی در بازار بزرگ تهران میخریدم. البته همین پیدا کردن لانه و معدنِ این اجناس چینی هم خودش پروسهی طویلی را صرف کرد. نه اینکه خیلی نایاب و محدود باشد. نه تخمش را ملخ نخورده! بلکه تا دلتان بخواهد مثل فضولاتِ انعام در سطح شهر به وفور یافت میشوند ولی خب محلهای که پاتوق خرید بنده و همکاران بود را بسیاری از مردم عامهی شهر از آن بی خبرند و قیمتها در آنجا حتی از این هم شکستهتر است! بنده در این یکی دو ماه تمام خریدهایم را در آنجا از حجرهای انجام میدهم که فروشندهاش پیرمرد خوش مشربیست و حسابی با هم همنشین و دمساز شدهایم. البته او بیشتر نه من! قیمتهایش هم انصافا نسبت به دیگر کاسبانِ آن خطه بسیار مقرون به صرفه است. در آن مغازه فرزندانش همه کاره هستند و اجناس را از کشور دوست در آسیای شرقی وارد میکنند و این رفیق ریش سفید ما فقط درِ دکان مینشیند و کار مشتریهای خرده پا مثل مرا راه میاندازد.
زندگی با یک استکان چای
خلاصه یک روز که دیگر موجودی انبارم (کولهام) داشت به انتها میرسید، عزم رفتن به همان محفل باشکوه را کردم تا مقداری کالا خریداری کنم. به سبب حفظ امنیت، کیف پول را هم برنداشتم و فقط کارت عابر بانکم را همراه خودم بردم. به محض رسیدن مستقیما به همان پاتوق همیشگی رفتم یعنی حجرهی پیرمرد که بقدری شلخته و شلوغ و مملو از جنس بود که به بازار شام میمانست!
درِ حجره را که باز کردم پیرمرد مثل همیشه روی صندلی آهنی و پشت میز درب و داغان چوبی اش نشسته بود و قران میخواند. مرا که دید انگار یک گوش مفت برای حرف زدن پیدا کرده باشد ابتدا آیه ی جاری را تمام کرد و سپس یک استکان چایی ریخت و نشست به درد و دل کردن با منِ بی نوا. بنده هم که اصلا حوصله ی مکالمه با افراد مسن را ندارم و از نصیحت شنیدن هم بسیار بدم می آید هی قصد داشتم که متقاعدش کنم تا دست از سر کچل من بردارد و کارم را هرچه سریعتر راه بیندازد. می گفتم: “حاج آقا من چای نمیخورم. عجله دارم. بی زحمت یه بسته از اون خودکارا بده من برم” میگفت: باشه… حالا بشین دو دیقه. کجا میخوای بری. انقد عجله نکن. منو ببین الان ۶۰ ساله تو این بازارم. جوون که بودم مثل تو بودم. همش میخواستم پول دربیارم و برم جلو. اصن نفهمیدم دور و برم چی می گذره. اما آخرش که چی… هرچی عجله کنی تهش همینه بشین از زندگیت لذت ببر…” گفتم: حاج آقا شمام حوصله داریا. کدوم زندگی؟ ما که هر وقت یادمون میاد فقط داشتیم زجر می کشیدیم. زندگی مال پولداراست. جواب داد: نه پسرم! گاهی همین که آدم پیش کسی که دوسش داره بشینه و یه استکان چای باهم بخورن همین میشه زندگی…”
پایان پیام
ادامه این داستان دنبالهدار را در اینجا بخوانید.
عضو اینستاگرام گلونی شوید و اخبار روز ایران و جهان را دنبال کنید.