پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر: سلام. من کیان هستم. ۲۵ ساله، لیسانس و ساکن تهران. من داخل واگنهای مترو خردهفروشی میکنم! بله من دستفروشم. کار و کاسبیام هم بد نیست. البته فکر نکنید از اول به این کار اشتغال داشتم. نه! داستان زندگیام مفصل است که مدیر مسئول و سردبیر محترم گلونی، مامورم کردند به برونریزی و افشاگری بخشهایی از آن در قالب این ستون. پس مرا اینجا بخوانید که ضرر نخواهید کرد.
در یک روز خردادی، طبق معمول در مجموعه ی عظیم مترو مشغول امرار معاش بودم. از قضا آن روز، هوای داخل قطار حامل ما هم به غایت گرم و مشمئزکننده شده بود. به شکلی که دیگر داشتم از حال میرفتم و قوت راه رفتن در گامهایم نمانده بود و قصد کردم که همین ایستگاهِ پیش رو قطار را تعویض کنم. البته خب در شُرُف فصل تابستان بودیم اما اینکه فنها و هواکش مترو کار نمیکرد هم مزید بر علت شده بود که فضای آن محفل، داغتر از کویر لوت و متعفنتر از توالتهای عمومی کیلومتر ۴۰ جاده ی تهران- قم شود! خود مردم هم معمولا رعایت نمیکنند. حالا از بوی عرق رقتانگیز قاطبهی خانمها و آقایان عزیز که بگذریم، بوی اعمال ناهنجار برخی دیگر از مسافرین را هم باید در آن فضای بسته تحمل کنیم! افزون بر این ترمزهای گاه و بیگاه قطار هم حسابی روی نِرو (nerve) مردم بود. نمیدانم چرا آن روز انقدر مترو چاله چوله داشت! خلاصه همهی مسافران در حالیکه از شدت احتناق و داغی هوا، همینطور شُر و شُر عرق میریختند، جلوی بینی مبارکشان را گرفته بودند و هی غر میزدند که : “این چه وضعشه… پختیم از گرما… چرا کولرش کار نمیکنه…”
تا اینکه بالاخره عاقلی از میان آن جمع پیدا شد و برخاست و آن دکمهی قرمزِ ارتباط با واحد کنترل و رانندهی مترو را فشار داد. ابتدا که هرچه تلاش کرد پاسخی از سمت کابین راننده شنیده نشد تا اینکه بالاخره پس از ممارست فراوان و چندین مرتبه چلاندن آن دکمهی معلومالحال، سرانجام رانندهی بیخیال از هم جا گفت: جانم بفرمایید!
– آقا چرا کولرها کار نمیکنه؟ اینجا داریم خفه میشیم.
– ببخشید یه مشکل فنی بوجود اومده. داریم تلاش میکنیم تا حلش کنیم. موفق باشید!
اما اتمام این مکالمه در این نقطه نبود. چرا که رانندهی حواس پرت و عاشق ما فراموش کرد که گوشی را گذاشته یا دکمهی قطع ارتباط را بفشارد و در همین حین داشت با شخصی (احتمالِ قطع به یقین مونث) که در خوشبینانهترین حالت همسرش بود صحبت میکرد و صدایش با وضوح بالا، سراسر واگن را فراگرفته بود!
– باشه عزیزم… خودت میدونی که چقدر عاشقتم! خیلی دوست دارم عشقم… راستی دیشب چقدر خوشگل شده بودی…
در آن لحظهی تاریخی، همان مردمی که تا آن لحظه کارد بهشان میزدی خونشان در نمیآمد و حسابی اعصابشان خط خطی بود، همین که با این صحنه مواجه گشته و این قبیل مکالمات را شنیدند رنگ بر رخسارشان برگشت و ناگهان واگن از خندهشان منفجر شد. براستی از دست کسی کاری برای اجتناب از این واقعه بر نمیآمد. رانندهی بیچاره هم بیخبر از همه جا همچنان داشت با همسرش به قول این امروزیها لاو میترکاند!
پایان پیام
ادامه این داستان دنبالهدار را در اینجا بخوانید.