پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر: سلام. من کیان هستم. ۲۵ ساله، لیسانس و ساکن تهران. من داخل واگنهای مترو خردهفروشی میکنم! بله من دستفروشم. کار و کاسبیام هم بد نیست. البته فکر نکنید از اول به این کار اشتغال داشتم. نه! داستان زندگیام مفصل است که مدیر مسئول و سردبیر محترم گلونی، مامورم کردند به برونریزی و افشاگری بخشهایی از آن در قالب این ستون. پس مرا اینجا بخوانید که ضرر نخواهید کرد.
چیزی که در مترو زیاد اتفاق میافتد دزدیست! معمولا باند و گروههای تبهکار، مترو را یکی از مقاصد سودآور برای امرار معاش میدانند. فشار و ازدحام جمعیت، کار را برای هر جیب بری سهل و آسان میکند. البته اگر حرفهای باشد که مسلما هیچ کجا مشکلی نخواهد داشت. کافیست در مترو رانندهی محترم یکهو پایش را بگذارد روی ترمز. تمام مردم خاصه آنها که از دستشان به میلهای وصل نیست به سمتی پرتاب میشوند و به راحتی میتوان در همان وضعیت کارشان را ساخت!
بعضا دیده شده قطار در طول مسیر در چالههایی میافتد. کلا چالهها گویا در همهی خطوط زمینی و هوایی و زیرزمینی ما وجود دارند! در همان لحظه است که سارق محترم فرصت را غنیمت شمرده و دستانش که به سبک دستان پرتوان کارگاه گجت عمل میکند در جیب مبارک شهروندان محترمِ لهیده در مترو گشت میزند و هر آن چه لمس کند برمیدارد و رویش سند مالکیت میزند. دیگر بستگی به کرم خدا دارد و روزی و قسمتِ آن روز او. یک وقت گوشی آیفون ۸ یافت میکند وقت دیگر هم یک ۵۰۰ تومانی پاره. بنده خودم به واسطهی حضورِ تمام مدت در محیط شلوغ مترو از نزدیک و با چشم غیرمسلح شاهد چند فقره دزدی بودهام اما خب از خدا چه پنهان اصلا جرات نکردم که دم بر بیاورم یا فریادِ آی دزد آی دزد سر دهم. اجازه دادم تا ایشان با خیال راحت کارش را بکنند! وگرنه چه بسا آن گروه بزهکار سعی در تلافی قضیه بربیایند و سرم یا اموالم را به باد دهم. اصن چه کاریه!
سارقان در بسیاری مواقع برای دزدی به شکل گروهی عمل میکنند. مثلا یک دعوای ساختگی به راه میاندازند و افراد بیچارهای که مبادرت به جدا کردن دو طرف کردهاند را مورد عنایت قرار میدهند. مثلا روزی در ایستگاه شوش در حال طی طریق و عرضهی اجناسم بودم که فردی با شمایلی عجیب وارد مترو شد. از همان لحظه شصتم خبردار شد که این یک فرد معمولی نیست. ابدا ژندهپوش نبود اما یک عینک آفتابی بزرگ زده بود که در محیط بسته و تاریک مترو امری غریب است. شلوار بگی و یک تیشرت مشکی هم بر تن داشت. بعد از لحظاتی شخصی آن طرف واگن دچار تشنج شد و در حالیکه کل هیکلش از شدت ارتعاش روی ویبره بود کف واگن پهن شد. ملت حاضر در صحنه، همگی مبادرت به کمک کردند. یک نفر زیر کتفش را میگرفت. یک نفر میگفت بهش آب قند بدید (حالا در مترو آب قند از کجا پیدا میشود من نمیدانم!) یک نفر دستانش را گرفته بود. بعد از لحظاتی حال فرد بیمار مساعد شد و آن آقای مرموز هم ناپدید. کاملا درست حدس زدید. در همان هاگیرواگیر ایشان کیف و جیب سه نفر از مسافرانی که برای دستگیری و مساعدت پا پیش گذاشته بودند را تخلیه کرده بود. اینجاست که می گویند: “میای ثواب کنی کباب میشی”
پایان پیام
ادامه این داستان دنبالهدار را در اینجا بخوانید.