پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر: سلام. من کیان هستم. ۲۵ ساله، لیسانس و ساکن تهران. من داخل واگنهای مترو خردهفروشی میکنم! بله من دستفروشم. کار و کاسبیام هم بد نیست. البته فکر نکنید از اول به این کار اشتغال داشتم. نه! داستان زندگیام مفصل است که مدیر مسئول و سردبیر محترم گلونی، مامورم کردند به برونریزی و افشاگری بخشهایی از آن در قالب این ستون. پس مرا اینجا بخوانید که ضرر نخواهید کرد.
در اماکن عمومی معمولا مناقشه و دعوا میان افراد به وفور قابل مشاهده است. قطعا مترو هم از این قاعده مستثنا نیست. حالا چه از نوع مجادلات لفظی چه از نوع فیزیکی و بدنی. بهویژه که مترو مکانیست بسیار محصور و تنگ و تاریک و دور از نور آفتاب و پر از تماسهای فیزیکی. همین باعث میشود حساسیتها بالاتر رود و مردمِ عموما بی اعصاب که هرکدام مشکلات و دغدغههایی در سر و غوغایی در دل دارند مترصد پیدا شدن یک بهانه باشند تا به دیگری گلاویز شوند و هرچه دق و دلی دارند را بر سر همنوع خالی کنند. بنده روزانه در مترو شاهد چند فقره دعوا هستم که این جدلها از “حیوون وایسا اول پیاده شیم…” شروع میشود تا دشنامهای رکیک و +۱۸ و زد و خورد و گیس و گیسکشی و ریز ریز کردن البسهی یکدیگر. اکثرشان معمولا با وساطت و بصیرت مردم و “آقا صلوات بفرست” ختم به خیر میشود و تعدادیشان نیز ناگزیر به حضور پلیس و نیروهای حفظ امنیت و برقراری نظم است تا قائلهاش بخوابد.
روزی من ناخوداگاه در متن یکی از این درگیریها قرار گرفتم. آقایی مشغول خرید از بنده بود و داشت یک عدد پاور بانک ۵۰۰۰ میلیآمپری را با دقت برانداز و خریداری مینمود. یک آقای مسنتری که کمی آن طرفتر نشسته بود بیان داشت: “آقا از اینا نخر اینا همشون خرابه. میبری خونه میبینی کار نمیکنه. اونوقت میخوای بیای یقهی کیو بگیری؟” با شنیدن این جملات برافروختم و گفتم: “حاج آقای محترم من جنسام همه امتحان شده و با کیفیت بالاست. بعدشم اگه مشکلی داشت من هر روز توی مترو هستم. میتونه بیاد عوض کنه یا پس بده هرچی خریده!” همان آقای اولی اضافه کرد: “والا من خودم هرچی خریدم از دستفروشای مترو خوب دراومده. حالا لابد شما یا خیلی بدبینی یا خودت اهل کلاه گذاشتن سر این و اونی. “کارما” باعث میشه آدم از هر دست بده از همون دست بگیره…”
- کارما چیه مرد حسابی؟ فحشه؟ مراقب حرف زدنت باش! کلاهبردار خودتی و هفت جد و اولادت
- آقای محترم من حرمت موی سفیدتو دارم. کاری نکن سیفونو بکشم روت.
- خفه شو یابو. سیفونو بکش رو بابات!
حالا من هم همینطور حیران و متحیر به این منازعه نگاه میکردم و دیگران هم سعی در خاموش کردن آتش این فتنه داشتند اما اثری نداشت. صدای دو طرف لحظه به لحظه بالاتر میرفت و الفاظشان غیرقابل پخشتر میشد. تا اینکه به تنگ آمدم و یکهو فریاد زدم: “بابا من اصلا فروشنده نیستم. همش فیلم بود. شما در مقابل دوربین مخفی قرار گرفتید!!!” در همین حین به نقطهی نامعلومی ته واگن اشاره کردم. همه ناگهان شوکی لحظهای شده بودند و سر و صدا فروکش کرد. عدهای مانند انسانهای عقب مانده به آن نقطهای که گفته بودم داشتند دست تکان میدادند و عدهای دیگر میخندیدند. در همین حال من وسایلم را برداشتم و از وسط هیاهو و قائله ناپدید شدم!
پایان پیام
ادامه این داستان دنبالهدار را در اینجا بخوانید.