پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر: سلام. من کیان هستم. ۲۵ ساله، لیسانس و ساکن تهران. من داخل واگنهای مترو خردهفروشی میکنم! بله من دستفروشم. کار و کاسبیام هم بد نیست. البته فکر نکنید از اول به این کار اشتغال داشتم. نه! داستان زندگیام مفصل است که مدیر مسئول و سردبیر محترم گلونی، مامورم کردند به برونریزی و افشاگری بخشهایی از آن در قالب این ستون. پس مرا اینجا بخوانید که ضرر نخواهید کرد.
در این چند ماهی که به شغل سرافرازانهی دستفروشی در مترو مشغولم، دوستان و همکاران خوب و ثابت قدمی در آنجا پیدا کردهام که هر کدام داستان زندگی منحصر به فرد خودشان را دارند. در سنین مختلف، از بچههای کار بگیر تا هم نسلان خودم و میانسالان سخت کوش و سالمندان مستضعف و عاجز. هر کدام هم پیشینه و سوابقی دارند و فسلفهی وجودیشان اکنون در مترو متفاوت از دیگریست.
مثلا “محمد” نامی هر روز دقیقا همزمان با من در همان ایستگاه گلبرگ نزدیک خانهی ما وارد مترو میشود و اتفاقا زن و بچه هم دارد و حسابی از نظر مالی در مضیقه است. او را که میبینم خدا را شکر میکنم به جهت اتفاقی که چند سال پیش بر من گذشت و از گرفتار شدن در منجلاب کنونی و بی پولی محض نجاتم داد. یعنی هنگامی که در آستانهی نشستن سر سفرهی عقد، اراده و مصلحت باری تعالی موجب شد پدرم با پدر سوژهی مورد نظر دعوا و درگیر شوند و ماجرای ازدواج ما اساسا منهدم شود و بعد از آن هم هیچ وقت موجباتش فراهم نشد وگرنه الان یحتمل با یک زن متوقع و یک جین بچه باید با مستمری دستفروشی در مترو شکمشان را سیر میکردم که اصولا کاریست نشدنی و مضمحل!
یکی دیگر از دوستانم فرد ۴۰ و خردهای سالهایست که همیشه در خط قرمز مترو مشغول فروختن لواشک است و کاسبیاش هم بد نیست. حتی یک روز به بنده هم پیشنهاد فروش انحصاری لواشک را داد اما چون من خودم لواشک دوست ندارم احساس میکنم دیگران هم ندارند یا حداقل نباید داشته باشند! این آقا وضع و اوضاع مالیاش نه تنها بد نیست بلکه فرسنگ ها بالاتر از خط فقر است. اما اینکه چرا همچنان در مترو دستفروشی میکند و به کار باپرستیژتری رجوع نکرده کاملا واضح است. چون ایشان از طریق همین دستفروشی به این مال و منال دست یازیده! درواقع موفقیت و ثروتمند شدن در هر کاری به جز تلاش نیاز به اندکی “شانس” و ایضا مقداری “پدرسوختگی” دارد که خوشبختانه یا متاسفانه بنده از آن دو بهرهمند نیستم!
همکار دیگرم که هر روز مدام با هم چشم در چشم میشویم پیرمرد سالخورده و بیماریست که تا دلتان بخواهد مشکل در زندگیاش دارد و بیشمار داغ دیده است و هزاران شرایط پیچیده و مشقتبار را پشت سر گذاشته. به شکلی که در اولین روز آشناییمان وقتی سفره دلش را برایم گشود بنده از شدت آزردگی توان کار کردن نداشتم و وسط روز عزم خانه کردم. او این روزها چارهای جز دستفروشی در مترو ندارد با اینکه پاهایش لنگان است و معدهاش زخم. زنش هم در بستر بیماری افتاده و هیچ کدام از فرزندانش هم به فریادشان نمیرسند.
و اما “سعید” که یکی دیگر از همکارانِ جان است. شاید اگر او و یاری و همدمی و همراهیاش نبود بنده تا لحظهی اکنون در این محیط عجیب و غریب دوام نمیآوردم و قبل از پوسیدن، خیلی زود عطای این کار را به لقایش میبخشیدم. روزهای نخست بسیار بر من سخت میگذشت. نه فروشی داشتم و نه درامدی. حتی برخی از اجناسم هم به سرقت رفت و به این ترتیب سود بنده نزولی و زیانم صعودی شده بود. تا اینکه با سعید که چندسالیست در آنجا ول میچرخد آشنا شدم. پسری رشید (حالا نخواستم بگویم دیلاق) و اهل دل که در همان روزهای نزار، مقداری پول به اینجانب قرض داد و با معاضدتش کمک کرد که روی پا بایستم و نشکنم! او را هیچگاه فراموش نمیکنم حتی اگر یک روز مترو روی سر هر دویمان خراب شود!
پایان پیام
ادامه این داستان دنبالهدار را در اینجا بخوانید.