فرهنگی‌بازی به ما نیومده

پایگاه خبری گلونی، علی خضری: (ادامه از قسمت قبلی) باهر کلکی بود، بابا را از جایش بلند کردم که برای حفظ آبروی خودش هم که شده، بیاید و برایم کتاب بخرد. از جایش که بلند شد، سرش را به سمت آسمان و یا همان سقف خانه گرفت و گفت: خدایا می‌بینی آخر عمری چطور عنتر و منتر یک الف بچه شدیم. آن عاقبت به‌خیری که همیشه مادرخدابیامرزم برایم دعا می‌کرد، همین بود؟ من نمی‌دانم این فرهنگی بازی چه بود که توی این سند و سال، خودم را درگیرش کردم.

از ترس پس گردنی فاصله‌ی ایمنی را رعایت کرده و گفتم: باباجان، اگر خسته‌اید و برایتان سخت است، پول بدهید تا خودم بروم و کتاب‌ها را بخرم.

گفت: لازم نکرده، تو اصلا می‌دانی کتاب را با چه “ک” ای می‌نویسند؟ فرق عسل و گوشت‌ کوبیده را تشخیص نمی‌دهی، آن وقت می‌خواهی فرق کتاب خوب را از بد بدانی؟ پاشو حاضرشو برویم.
از خانه که بیرون رفتیم، گفت: خوب حالا کجا باید برویم؟

گفتم: خوب معلوم است دیگر. کتاب فروشی.

گفت: جناب آی کی یو، کدام کتاب فروشی؟

گفتم: یعنی نمی‌دانید کجا باید برویم؟ میدان انقلاب دیگر.

گفت: خیلی خوب، دوغتُ بنوووووش.

داخل کتاب فروشی رفتیم و داخل قفسه ها می‌گشتیم. فروشنده برای راهنمایی جلو آمد. ولی بابا مثل اینکه کسر شأنش بشود گفت: خودمان می‌دانیم چه می‌خواهیم و نیازی به راهنمایی نداریم.

کتاب گلستان سعدی به زبان کودکان را نشانش دادم و گفتم: این کتاب را برداریم؟

نگاهی به جلدش و نگاهی هم به قیمتش انداخت و گفت: آخر این کتاب به درد تو می‌خورد؟ قیمتش را نگاه کن.

یک کتاب از قفسه بیرون کشید. قیمتش را نگاه کرد و گفت: همین خوب است.

کتاب را گرفتم. رویش نوشته بود: چگونه همیشه عاشق همسرمان بمانیم. کتاب را نشانش دادم و گفتم: واقعا این کتاب مناسب کودکان است؟

گفت: چه عیبی دارد؟ هم جلدش خیلی رنگارنگ است و هم قیمتش خوب است. ببینم، تو فکر می‌کنی کسی در کتابخانه‌ی مدرسه کتاب می‌خواند که نگران هستی؟ فقط می‌خواهند قفسه‌ها را پرکنند و بگویند که ما کتابخانه‌ی کاملی داریم.

گفتم: درهر صورت، من خجالت می‌کشم این کتاب را به مدرسه ببرم.

کتاب دیگری نشانم داد و گفت: بیا این هم یک کتاب خوب دیگر. روی جلدش پرسیده بود که چه کسی آدامس مرا خورد.

گفتم: آخر باباجان من، این چه کتابی است دیگر؟ مگر کسی ادامس دهانی کسی را می‌خورد؟ جان هرکسی را دوست دارید، آبروی من و خودتان را نبرید. یک کتاب داستانی، علمی، چیزی که به‌درد من و بقیه‌ی بچه ها بخورد. این بود کتاب شناسیتان؟ اگر یک آدم کور بیاید و شانسی یک کتاب انتخاب کند، بهتر از این‌هایی است که شما پیشنهاد می‌دهید.

اصلا به حرف‌های من گوش نمی‌داد. کتاب دیگری نشانم داد و گفت: بیا این هم یک کتاب خوب دیگر. اگر بگویی نه، من می‌دانم و تو.

روی جلدش نوشته بود: پدر پولدار، پدر بی‌پول. گفتم: باباجان، این کتاب به درد شما می‌خورد نه من.

گفت: مگر تو نمی‌خواهی مرد بشوی؟ مگر نمی‌خواهی پولدار بشوی؟ بیا این هم روش پولدار شدن.

گفتم: این را بخرید برای خودتان که انقدر پول نداشتنتان را توی سر من نکوبید.

گفت: آن چیزی را که باید توی سرت بزنم چیز دیگریست. رسیدیم خانه می‌فهمی.

پایان پیام

 

ادامه این داستان دنباله‌دار را اینجا بخوانید.

کد خبر : 59655 ساعت خبر : 11:25 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=59655
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات