پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر: سلام. من کیان هستم. ۲۵ ساله، لیسانس و ساکن تهران. من داخل واگنهای مترو خردهفروشی میکنم! بله من دستفروشم. کار و کاسبیام هم بد نیست. البته فکر نکنید از اول به این کار اشتغال داشتم. نه! داستان زندگیام مفصل است که مدیر مسئول و سردبیر محترم گلونی، مامورم کردند به برونریزی و افشاگری بخشهایی از آن در قالب این ستون. پس مرا اینجا بخوانید که ضرر نخواهید کرد.
یک روز هم که در محل همیشگیام مشغول امرار معاش روزانه بودم در گوشهای از مترو سروصداهای عجیب و غریبی شنیدم و همهمهای بپا شده بود! با تعجب جلو رفته تا کشف کنم قضیه از چه قرار است. انگار یکی از مسئولین، کاملا سرزده و اتفاقی! به مترو آمده تا وضعیت را بررسی و با مردم خاکی و کف جامعه، حشر و نشر و گپ و گفتی داشته باشد تا علاوه بر برچسب اموال و پشت میزنشینی و سرجهازی بودن برای دولت، برچسب مردمی بودن هم روی پیشانیاش زده شود. خلاصه جمعیت کثیری پیرامون او را فراگرفته بودند و تعداد بسیاری خبرنگار هم آن اطراف در تحرک بودند. حالا نمیدانم اگر این مسئول محترم، سرزده تشریف فرما شده بود این خبرنگاران از کجا سر و کلهشان پیدا شده و حس کرده بودند که امروز رئیس عالی رتبهای قرار است در اینجا حضور داشته باشد؟ البته این نکته هم شایان ذکر است که خبرنگارها کلا شامهی حساسی نسبت به آدم معروفها دارند. به شکلی که از ۶ فرسخی اگر یک بازیگری، سلبریتیای، مسئولی چیزی از جایی عبور کند سریع ردش را میزنند و خود را به او میرسانند.
در هر حال، آن روز مردم بیخبر از همهجا در آن کلهی صبح که هرکدام عازم مقصدی مثل دانشگاه، پادگان یا محل کار بودند و قیافههایشان از شدت خواب آلودگی و خستگی و گرفتگی به زلزلهزدگان سومالی شباهت داشت، ناگهان با دیدن این شخصیت معروف سیاسی، شوکه شده و گل از گلشان شکفت و خواب از سرشان پرید و دورهاش کردند. خیلیهایشان که همینطوری فقط دست میکشیدند به کت و شلوار و پیراهن او، نمیدانم شاید جهت تبرک! برخی دیگر هم به سرعت روی یک کاغذ هر تقاضایی که از ذهنشان خطور کرده بود مینوشتند تا به دست مسئول مربوطه (یا بهتر بگویم غیرمربوطه) برسانند. از یافتن شغل و معضل بیکاری برای خود و آشنایانشان بگیر تا مساعدت مالی و وام برای مخارج زندگی و بدهی به شوهرخواهر و هزینه درمان مادربزرگ و تهیه جهیزیه برای نوهی خاله! حتی کسی را دیدم که نوشته بود میخواهم چند تا مرغ و خروس بخرم و پول ندارم!
آن مسئول محترم هم انصافا با برخورد نیکو و گشاده رویی پاسخ عوامالناس را میداد. یکی دو نفر بادیگارد یا نیروی کمکی هم بودند که عریضهها را جمعآوری میکردند. بنده همینطور که جنسها و کالاهای خرده فروشیام را به دست و بر پشت داشتم نظاره گر این بلبشو بودم. دیگر هیچکس محل سگ هم به من بدبخت نمیگذاشت و همهی حواسها معطوف به آن گوشه بود. ناگهان به ذهنم رسید که من هم درخواست و طلب مساعدتی از آن مدیر مربوطه کنم. شاید گرفت و الکی الکی کارم روی غلتک افتاد و از شر این شغل دستفروشی در مترو نجات پیدا کردم. اما فضای غلغله و پرآشوب متروی آن روز، اجازه نزدیک شدن را نمیداد. دیدم اینطور نمیشود تا او از قطار خارج نشده باید حربهای به کار میبستم. بنابراین خودم را انداختم کف زمین و به حالت تشنج و رعشه درآمدم. چنان تمام بدنم را میلرزاندم که از آن لرزش میشد برق تولید کرد! ناگهان یک نفر فریاد زد: “آقا این بنده خدا افتاده اینجا بیاید کمک!” و بخش زیادی از مردم حاضر در صحنه آقای مسئول را ول کرده و به سمت من آمدند بهر نجات. خود مسئول مزبور هم که فضا را برای ابراز همدردی و نوع دوستی و مردمپروری مناسب دید همهی حاضرین و متمسکین را رها و به سوی من آمد. زیرچشمی همهی اتفاقات را میپاییدم. تا آن آقا مقابلم ایستاد با حال نزار ازجا پریدم و گفتم: “حاج آقا نگاه کنید وضعیت منو… هر روز باید با این مریضیم بیام اینجا دستفروشی کنم. من مدرکم لیسانسه. آخه چرا باید سرنوشتم این باشه…؟ (همزمان مقداری اشک تمساح و بغض در گلو هم چاشنی کنش و حرکاتم کردم). بلافاصله به یکی از آن همراهانش دستور داد که اسم و شماره تلفن و مشخصات این آقا پسرو بگیرید و توی کارتابل دفترم بذارید. همان لحظه به همراه دار و دستهی خودی از در قطار بیرون زدند و عدهی زیادی از مردم هم پشت سر آنها به راه افتادند و من همینطور کف قطار نشسته. از آن روز من چشمانم به صفحهی گوشی خشک شده که یک نفر از دفتر آن مسئول محترم تماس بگیرد و مرا به یک شغل جدید یا یک شغل جدید را به من معرفی کند اما فقط هر روز اساماسهای تبلیغاتیست که روی صفحهی گوشی صاحب مردهام میبینم و گهگاهی تلفنی از جانب مادرم!
پایان پیام
ادامه این داستان دنبالهدار را در اینجا بخوانید.