احترام موسیقی رعایت نمیشود
موهای سپید و یکدست و خطوط نشسته بر صورتش بیانگر سالها حضور و تلاش او در موسیقی است. او که در سالهای دور موسیقی فرهنگ مردم گیلان را با نواهایی چون بنفشه گول و کوچک جنگلی به گوش ما رساند، لقب بلبل گیلان را دارد.
به گزارش پایگاه خبری گلونی استاد ناصر مسعودی متولد ۱۳۱۴ از انتهای دههی بیست پا به عرصهی موسیقی گذاشت و در کار ترانهها و آوازهای گیلکی و فارسی فعالیت کرد و تاکنون بیش از ۵۰۰ اثر و چندین آلبوم منتشر کرده است.
گیلان تیتر گفتوگویی با استاد مسعودی انجام داده که میخوانید:
کی متوجه شدید که قرار است تندیس شما ساخته شود، از شما اجازه گرفتند؟
حدود ده سال پیش خانم هنگامه اخوان، که احترام زیادی برایشان قائل هستم، یک روزی در تالار وحدت مرا صدا کرد و گفت: میخواهم بزرگداشتی برای شما در تهران برگزار کنم. من چون دنبال این مسائل نیستم گفتم هر چه صلاح شماست. بههرحال آن شب در آن مراسم اعضای خانه موسیقی وعدهی زیادی از هنرمندان حوزهی موسیقی حضور داشتند و یکی از سخنرانان که آقای محمدحسن اصغرنیا بود حین صحبتهایشان گفتند: من از همینجا اعلام میکنم که لازم است یک تندیسی از آقای مسعودی در شهر زادگاهشان رشت بگذاریم. از آن به بعد یک عدهای از دوستان پیگیر این امر شدند اما من مخالفت خودم را اعلام کردم. حتی یک عدهای از دوستان نظر سایر صاحبنظران را هم در این مورد رصد کردند و امضا جمع کردند و پوشهای برایم از این نظرها آوردند و من اما به همسرم گفتم بگیر و یکگوشهای بگذار و از آنها تشکر کردم و گذشت تا این جریان اخیر، روزی به دعوت شهردار سابق شهر رشت با عدهای از شاعران و… دورهم جمع بودیم و در آن مراسم از من هم تقدیر به عمل آمد و ” کلید” شهر رشت را بهطور نمادین به من دادند و…و دیگر این جریان را دنبال نکردم چون بهطورکلی همیشه معتقدم آن چیزی برای من مهم است که موردقبول و پسند اجتماع است و این بهترین جایزه برای من است و هیچوقت دنبال این چیزها نبودم. روزی آمدند و گفتند این سردیس را ما سفارش دادیم و آماده است؛ یک سردیس از شما و یک سردیس از مرحوم اکبر رادی. البته قبل از اعلام آنها من در اینترنت و تلگرام این سردیسها را دیده بودم. به آنها گفتم بعدازاینکه در اینترنت و …گذاشتید ؛الآن به من میگویید آیا موافقید؟…؛ البته برای هر هنرمندی که قلمی یا قدمی برای مردم برداشته و کاری انجام داده و مردم به او توجه دارند این باعث افتخار است…
ازلحاظ شباهت سردیس به چهره خودتان، از کار راضی بودید؛ دیگران در این مورد چه نظری داشتند و بعد از دیدنش چه حالی به شما دست داد ؟ از اینکه سردیس را مثلاً در محلهی زادگاهتان نصب نکردند و در باغ سبزهمیدان رشت گذاشتند راضی بودید؟
راستش آنهایی که اشتیاق این کار را داشتند گفتند خوب است ؛ ولی آنهایی که از زاویههای دیگری به کار نگاه میکنند، گفتند سردیس موردنظر خیلی به شما شبیه نیست.من گفتم به هر جهت کاری ست که انجامشده .از طرف دیگر بانیان کار گفتند سنگ بهکاربرده شده سنگ خیلی خوبی ست و تغییر شکل نمیدهد چون سنگهای دیگری که سردیس شده تغییر ماهیت دادهاند ولی این سنگ خیلی خوب است، البته اینکه چه کسی سردیس مرا درست کرده ، حتی نامش را هم هنوز نمیدانم!
محلهی زادگاه ازنظر من زیاد مهم نیست. همینکه به یاد آدم هستند مهم است. در باغ سبزهمیدان سردیس خیلی از آدمهای بزرگ را قرار دادهاند و گفتند سردیس شمارا هم در آنجا میگذاریم …، همهچیز در عمل انجامشده بود، به هر جهت زحمت کشیدند و کارشان قابلتقدیر است. من خودم را هیچوقت در این حد نمیدانم که برایم سردیس بگذارند و من را جزو مفاخر یا فرهیختگان بدانند، ملاک من چیز دیگری است، همینکه در مواجههام با مردم، با من برخورد قشنگی دارند و برای آنها خاطره ساز بودم این برایم بهترین جایزه است؛ نه در رشت و نه در تهران بلکه در اغلب نقاط کشور . همین چندی پیش بود که مرا به شهرکرد دعوت کردند برای برگزاری بزرگداشت . گفتم ” برآر” من رشتیام و شما در آنجا…،بههرحال برای افتتاح سالن اجتماعات ادارهی ارشاد شهرکرد مراسمی برگزارشده بود که دعوتشان را قبول کردم و رفتم . میخواهم بگویم هرجایی که رفتم پاسخم را از مردم گرفتهام، نشانهاش مهری است که به ما دارند حالا زهی سعادت که ما را از گروه خاصی بدانند یا یادی از ما بشود یک مسئلهی دیگر است که خودشان این را تشخیص دادند اما دیدگاه مردم مهم است که خوشبختانه ازهرجهت فکر نمیکنم که تابهحال اثر بدی برجا گذاشته باشم.
هنرمندان مشهور از ظاهر شدن در انظار عمومی اکراه دارند، آنهم به خاطر واکنشها و اشتیاق مردم.شما چطور؟ بازخوردها در مورد شما چطور است ؟
من پنجاه سال در تهران زندگی کردم ولی ماهی یکبار به رشت میآمدم. از محلهی خودم سوخته تکیه بگیرید تا میدان صیقلان، پیله میدان، ماهیفروشیها، بازار زرگرها و…، به همهی اینجاها سر میزدم، ولی باور کن از وقتی دوباره برگشتم رشت و ساکن شهر خودم شدم به اینجاها کمتر میروم! بازخورد مردم بسیار خوب است. مثلاً در خارج از کشور بعضی وقتها یکطوری میآمدند جلو و میپرسیدند “شما مسعودی هستید؟”؛ که از پرسش آنها جا میخوردم و فکر میکردم بدهکار هستم! ( با خنده)
اما به قول بزرگان ما، موسیقی زبان گویای همهی مردم دنیاست و مهم نیست که شما متعلق به کجا هستید؛ موسیقی خودش شمارا معرفی میکند؛ بهخصوص اگر از شما خاطرهی بد نداشته باشند. در آن زمانها همیشه به من مهر داشتند و این محبت مردم هنوز هم ادامه دارد.
در کودکی مشوقتان در موسیقی چه کسی بود؟ خانواده مخالفتی نداشتند؟سابقهای از آواز خواندن در خانوادهی شما وجود داشت؟
باوجود تمام تنگناها من در خانه مشوق داشتم؛ خواهر بزرگ من عاشق موسیقی بود.مادرم موسیقی را خیلی دوست داشت و همیشه آوازها و تصنیفهای ” قمر” را میخواند. خواهر بزرگ من هم میخواند.به من میگفتند پدرت صدایش خوب بود. ایشان بسیار مذهبی به وند و قرآن را با صوت و تلاوت میخواندند؛ من ارسال ۱۳۱۴ به دنیا آمدم و سهساله بودم که پدرم از دنیا رفت واژ پدرم هیچ در خاطر ندارم ولی زیردست و بال مادر و خواهرم رشد کردم و به مدرسه رفتم. خودم عاشق موسیقی بودم.بهقدری به موسیقی علاقه داشتم که هر نوایی که به دلم مینشست را گوش میدادم.در کودکی گیرندهام خیلی خوب بود.آن موقع برای شنیدن موسیقی دو حالت وجود داشت، در خانه اشراف و اعیان گرامافون وجود داشت با آن صفحههای ۷۸ دور که بعداً تبدیل به ۴۵ دور و گرامهای تناژ داشت یا رادیوها . من هم یواشیواش خواننده و معرفی شدم. گیرنده بسیار حساسی در موسیقی داشتم.در خانه همه میدانستند که میخوانم .مرا مینشاندند و میگفتند بخوان. تصنیفهای روزی که از رادیوپخش میشد را میخواندم از مثلاً بهرام سیر، منوچهر شفیعی، قاسم جبلی، سعادتمند قمی، بنان، عبدالعلی وزیری .بعدها ایرج، حسین قوامی و…بودند. خدا”نادر گلچین” را بیامرزد، نادر هم همینطور بود، یعنی ما استاد بهخصوص نداشتیم، یا زندهیاد محمودی خوانساری هم مثل ما بود.موسیقی برایمان یک امر درونی بود .من و محمودی خوانساری در سال ۱۳۳۰در تهران به هم برخوردیم .محمود را برادرش از خوانسار به تهران آورده بود. برادرش سردفتردار بود در میدان بهارستان و محمود هم دفتردار شده بود و علاِ بر آن درس هم میخواند. درعینحال گوشه و کنار شهر همدیگر را پیدا میکردیم و میدیدیم همدیگر را.باور کن عاشقانه به موسیقی گوش میدادیم . دورهای بود که مردم در غلیان شدید قبل از ۲۸ مرداد بودند و در خیابان شاهآباد هرروز دعوا بود و ما هم بیشتر همانجا همدیگر را میدیدیم و از کوچکترین فرصت برای دیدار استفاده میکردیم. برادر بزرگم مرا برای ادامهی زندگی به تهران برده بود.سال ۱۳۳۱ به استاد علیاکبر خان شهنازی معرفی شدم.به همراه یکی رفته بودم به آموزشگاه ایشان که محصل بود و در کلاس ویلن آنجا مشق میگرفت.یک روز به گفت با من بیا به آنجا برویم چون نسبت سببی باهم داشتیم. رفتم و ساز را برمیداشت و میگفت بخوان. من از او ایراد میگرفتم و از این کارم بدش میآمد و میگفت : تو که نت بلد نیستی.میگفتم نه تو جواب خوب نمیدهی! و میان ما دعوا میشد.بعدها به من گفت تو آن زمان درست میگفتی!
در آن مقطع جایگاه علیاکبر خان شهنازی را در موسیقی میدانستید؟
خیر.فقط میدانستم که کلاسی بنام شهنازی در خیابان ناصرخسرو و نرسیده به گاراژ گیلان مشهد در سمت چپ خیابان وجود دارد و کلاس پرباری هم بود و خیلی شاگرد داشت.آقایان: جهان پناه، نامداری و یا عباس شاپوری و… در آنجا درس میدادند .یعنی هم جوانترها و هم سن و سال دارها .در آن زمان استاد مهرتاش در جامعه باربد کلاسهای پربار شاگردان متعددی داشتند اما دست ما به ایشان نمیرسید . یادم هست اولین باری که به رادیو ایران رفتم و بعد از اینکه ” بنفشه گل ” را خواندم، مدتی با استاد احمد عبادی کارکردم. ایشآنهمیشه به من میگفت : هیچ لزومی ندارد که برایت بگویم این چیست؛ ولی تو هین را داری میخوانی و اسمش این است. به هر جهت در آموزشگاه استاد شهنازی یک آقای حدود ۶۰ ساله به نام بحرینی معلم دوست من بود و دوستم به ایشان گفت که من صدای خوبی دارم و ایشان شروع به نواختن کردند و من خواندم . گفت تو خیلی خوب و صحیح هم میخوانی،-از بس که به رادیو گوش میدادم- میپرسید: میدانی این چیست که میخوانی، میگفتم: مثلاً سه گاه.
احترام موسیقی رعایت نمیشود
انگار خودتان هیچ علاقهمند نبودید که به کلاسهای آموزشی موسیقی بروید؟
علاقهمند بودم اما آن زمان در رشت کلاسی به این صورت متداول وجود نداشت. یکزمانی مرحوم ” صبا ” به رشت آمده بود که ما خیلی کوچک بودیم. آمده بود و در ماهی در رشت کلاسی دایر کرده بود ما آن زمان کوچک بودیم و ملاخانه میرفتیم!
زمانی که شروع به کار کردیم از هم وام میگرفتیم. نادر گلچین هم بسیار با استعداد بود. آشنایی من با ” نادر گلچین” در سال ۱۳۳۲ و در تماشاخانه گیلان اتفاق افتاد. قبل از آن ایشان را نمیشناختم. در آن زمان در رشت افرادی مثل :حسین صوتی، سیفی نقاش، رحیم تحویلداری، حسن یزدانپرست در “باغ محتشم” رشت دورهم مینشستند و آواز میخواندند. ما هم میرفتیم و گوش میدادیم و حظ میبردیم.
بالاخره کی علیاکبرخان شهنازی را دیدید؟
یکی از روزها همینطور که داشتم میخواندم، آقای شهنازی صدای آواز مرا با ویلن شنید. داخل اتاق آمد و تارش را برداشت و گفت : پسرجان بخوان!
من هم خواندم و یادم میآید لابلای خواندن تکهای هم عربی خواندم، رو به من کرد و گفت : اگر میخواهی بخوانی ” جدلی” نخوان، “جبلی” را “جدلی” صدا میکرد! ( با خنده )
اما ما عاشق آن نوع صدا بودیم.هیچوقت یادم نمیرود روزی با استاد ” احمد عبادی ” راجع به ” سلمکی” داشتیم صحبت میکردیم . من نظر مساعدی رویش نداشتم. استاد به من توپید و گفت : ایشان – سلمکی – یک هنرمند است و سبک کارش اینطوری است. این نکات هیچوقت یادم نمیرود. فضایی وجود داشت در آن زمان که آنهایی که عاشقانه موسیقی را دوست داشتند اگر یک استعدادی میدیدند هرگز لهاش نمیکردند و کمکش میکردند.
استاد شهنازی به من گفت بیا اینجا . چون آن زمان کلاس سلفژ وجود نداشت و همهچیز گوشی بود . گفت بیا با اینها بخوان که پنجهاشان راه بیفتد . شاگردان دختر و پسر. میگفت هر وقت فرصت کردی بیا با این بچهها بخوان.یعنی تو معلم اینها باش . من هم گاهی میرفتم. ضمن اینکه میرفتیم در زمین ورزشی شهباز که اول جالیز خیار بود و بعد ورزشگاه شد؛ میخواندیم.
رفیقان شما هم آن زمان در کار موسیقی بودند ؟
بیشتر اهل موسیقی بودند . البته در هر حرفهای رفیق داشتم. شاگرد خیاط مثلاً میرفت کلاس جهانپناه یا شاگرد کفاش که دوستم بود کلاس فلوت میرفت. ما در هر فرصتی با اینها میرفتیم که ببینیم جریان چیست، چون تمام ایده ما این بود که ما را بپذیرند و بخوانیم.
نقطه عطف زندگی شما آشنایی با استاد احمد عبادی است. از این اتفاق بگویید.
اوایل سال ۱۳۳۹سرباز بودم و شش ماه از خدمتم باقیمانده بود.دیپلمه نبودیم و زیر دیپلم و سرباز صفر بودیم و ما را به حشمتیِ و باغ شاه برده بودند . یک روز یکی از بستگان به من گفت : استاد عبادی و یکی از امرای ارتش فردا شب مهمان من هستند . من هم ازخداخواسته …، به من گفت دوست دارم تو را به یک استادی معرفی کنم . آن موقع سهتار خیلی کم بود و در این زمینه بیشتر آقای عبادی فعال بودند . سازهای دیگری مثل سنتور، کلارینت، ترومپت و…بود، ولی سهتار خیلی کم بود. رفتم منزل ایشان با سری تراشیده و موهای یک سانتی!
نشسته بودیم و نگاه به چهره استاد عبادی میکردم. صورتشان جذبه مهربانی داشت. نگاهی به من کردند و گفتند : پسرم شنیدهام که میخوانی و از حاضران اجازه گرفت و به من گفت : چی میخوانی؟ منهم گفتم : هر چه شما بنوازید!( با خنده ) ، گفت: باشد و ساز را کوک کرد و دو تا ناخن زد که وسعت صدای مرا بداند و پرسید خوب است؟ ، گفتم بله…؛ و شروع کردم به خواندن غزلی که آن سالها بر زبان افتاده بود از عماد خراسانی :
گرچه مستیم و خرابیم چو شبهای دگر…
دو بیتش را خواندم و گفت: پسرم تو پیش کی کار کردی؟ ، آن موقع نمیدانستم ایشان با علیاکبر خان شهنازی فامیل هستند؛ گفتم : یک مدتی به کلاسی میرفتم البته نه بهعنوان هنرجو، بیشتر میرفتم پیش دوستم که ویلن میزد و من برایش میخواندم؛ ولی خوب در آن زمان در رادیو رشت میخواندم. در اواخر سال ۱۳۳۶این رادیو دو، سه سالی بود راهاندازی شده بود و خواننده اول بودیم . آن موقع آن رادیو دو ارکستر داشت که رئیس ارکستر من آقای غلامرضا امانی بود که خودشان ساز فلوت مینواختند و حسین آمنین سنتور و مهدی میخچی تنبک و عنایتالله تحویلداری هم تار میزد و فریدون استوار که بعدها نامش فروزان فر شد در این ارکستر ویلن میزد.نادر گلچین هم با ارکستر دیگر بود که رهبریاش با جنتی بود.به هر جهت استاد عبادی به اهمان دو بیت خیلی از صدای من خوشش آمد و یک قطعه دیگر نواختند و نام قطعه را پرسیدند که پاسخ درست دادم و درنهایت به من گفتند : تو خوب میخوانی و صدایت خوب است و بیا پیش من .میخواهم تو را به رادیو ببرم!
با شنیدن این جملات چه حالی بر شما گذشت؟
خوب من در رادیو رشت که حضور داشتم ولی پیشنهاد ایشان برایم چیز دیگری بود. در آن لحظه گویی بال درآوردهام و همه وجودم شوق بود.خیلی هم طول نکشید . ۲۰ ،۲۵ روز بعد به منزل استاد عبادی رفتم و ایشان قطعاتی با من مینواختند و با من کار میکردند. یک روز به من گفتند : سهشنبه به رادیو میرویم…؛ فولکسواگنی داشتند که خودشان میراندند .
شاگرد دیگری هم همزمان با شما داشتند؟
بله فکر میکنم همزمان داشتند . اما بعد از من آقایان شجریان و شهرام ناظری شاگرد ایشان بودند و قبلش هم کسان دیگری بودند .موزیسینهایی مثل حسن ناهید هم بودند. برنامه گلها و مرحوم پیرنیا اتاقش جدا و با شورای موسیقی فرق داشت.اختیار تام داشت و اگر کسی از آن برنامه میآمد حق جلسهاش جدا بود و ایشان میفرستاد صندوق که دستمزدشان را بگیرند . یک مهندس صدابردار آذریزبان بنام مهندس متقالچی هم آنجا بود. هیچوقت یادم نمیرود . آقای پیرنیا یک نوار به دست متقالمیداد و نگفت بخوان که من گوش بدهم، بلکه به مهندس صدابردار گفت : این جوان با استاد عبادی میخواند و ضبط کن و برای من بیاور.ما به استودیوی شماره دو رفتیم که خیلی کوچک بود و تکنوازیها و تکخوانیهای برنامه گلها آنجا ضبط میشد. استودیوی شماره هشت اما بزرگترین استودیو بود .رفتیم و استاد سازش را کوک کرد و شروع به نواختن کرد و من هم ” بنفشه گل” را خواندم که قبلاً در رادیو رشت آن را خوانده بودم که خیلی گل کرده بود.تمام که شد، آمد و نوار را گذاشت و من در کنار استاد عبادی نشستم . پیرنیا گوش میداد و بشکن میزد و راه میرفت. رو به من کرد و گفت : پسرم همین آهنگ را با سنتور ورزنده اگر بخوانی بهتر میشود . بیستم اسفند بیا این را بخوان تا برای ایام نوروز آن را از رادیوپخش کنم.
دیگر در آن لحظات من خودم نبودم و”بال” درآورده بودم . ضمن اینکه عبادی هم به من گفته بود در فرصتهایی بیا باهم بیشتر کارکنیم . یک برنامه برگ سبز هم با عبادی کارکردم که داستانش اینطور بود که ایام نوروز سال ۱۳۴۱ سربازیام تمامشده بود و عبادی به شیراز برای اجرای برنامه دعوتشده بود و مرا هم با خودش برد و رفتیم شیراز.فاصله اصفهان تا شیراز خیلی خستهکننده بود. آن موقع جاده قم خیلی سربالایی و سرپایینی داشت و نحوه آسفالت و جادهها خیلی درست نبودند.جاده باریک بود و اصلاً اتوبانی وجود نداشت .ماشین ما هم فیات بود. دختربچهای هم به نام آزاده وزیری همراه ما بود که بعدها گوینده رادیو شد، البته همراه پدرش که دوست عبادی بود و مادر و خواهرش و همسر استاد، نصرت خانم هم همراه ما بودند، همه در آن فیات ببین چه جوری نشستیم!
یکشب در اصفهان ماندیم. درراه شیراز میرفتیم و خسته بودیم، من یکدفعه برای خودم شروع به خواندن این تکه کردم : من عاشق دیوانهام…؛ هنوز به اوج آواز نرسیده بودم که عبادی از من پرسید: مسعودی این چیه؟ ؛ گفتم شعر این آواز، یک حالت قلندری دارد و سروده شخصی بنام “جمال شهران” است که گویا دیوان شعر هم ندارد و من در مجله یا جنگی شعر را پیدا کرده بودم .اشعار قشنگ و مورد سلیقه ام را از مجلات جدا میکردم.
به شیراز رسیدیم. خانهای که در آن اُتراق کردیم و متعلق به یکی از دوستان عبادی بود، روبروی بیمارستان نمازی قرار داشت و باغ قشنگی در جلوی بیمارستان بود . ساعت ۸ صبح از خواب بلند شدیم و قرار شد صبحانه را در آن باغ صرف کنیم که البته این کارمان در آنجا غدغن بود.. استاد عبادی سهتارش را آورده بود و شروع به نواختن کرد و من هم آن شعر برگ سبز را همانجا بهصورت کامل اجرا کردم . باغبانی که نگهبان آنجا بود در همان حین میخواست بیاید و به ما بگوید که کار شما در اینجا غدغن است اما این آدم آنقدر انسان بااحساسی بود که ایستاد تا خواندن من که تمام شد؛ آمد و گفت که اینجا غدغن است و دیدم که دارید حال میکنید نیامدم! ؛ عبادی هم گفت خدا پدرت را بیامرزد که دماغ ما را نسوزاندی.بعد رو کرد به من که یادت باشد بیایی و این آواز را در برنامه برگ سبز بخوانی که اولین کار من در این برنامه بود.
اولین صفحه گرامافونی که از شما منتشر شد، کدام کارتان بود و بازخوردش چطور بود؟
اولین صفحه من ترانه ” بنفشه گول ” بود که روی صفحات “کمپانی رویال” منتشر شد و بازخوردش فوقالعاده بود ، هرچند که من خبر نداشتم و خودش آهنگ را از رادیو پرکرده و بعد همروی صفحه منتشر کرده بود.چیزی مثل حالا!؛ امروز رویال منتشر میکرد هفته دیگر میدیدی ” ایران گرام ” همان کار را دوباره منتشر کرده و میفروشد!
مسائل مالی کار چطور بود؟
دریافتیها خیلی کم بود. سر این موضوع خیلی جدل داشتند؛ برای اینکه مرکز پخش اصلی رادیو ایران بود. یک رادیوی دیگری هم داشتیم بنام ” رادیو نیروی هوایی” که حوالی میدان ژاله بود و خوانندگان کوچهبازاری آن موقع بیشتر آنجا میرفتند . ما هم قبل از همهی اینها حسرت این را داشتیم که ما را به “رادیو نیروی هوایی” ببرند یا “رادیو ژاندارمری”.یک روز استاد عبادی صدایم کرد و گفت: تو خجالت نمیکشی که رفتی با کمپانیها قرارداد بستی که “برگ سبز” را منتشر کنند؟!
گفتم: استاد من نکردم و شما محبت کنید و بفرستید که با من قرارداد ببندند؛ چون کار را خودسرانه منتشر کردهاند. اصلاً این عادت کمپانیها باعث مشاجره میشد. عده اشآنهم روزبهروز زیادتر میشد.مثلاشخصی به نام عشقی بود در این کار. البته چمنآرا کارهای خارجی منتشر میکرد و بعدها که موسیقی پاپ فراگیرتر شد صفحات موسیقی پاپ ایرانی را هم منتشر میکردند.
آیا در زمان ریاست آقای امیر هوشنگ ابتهاج در رادیو با ایشان کارکردید؟
فقط یک کار. از قبل باهم رفیق بودیم. موقعی هم که آمد در رادیو سرپرست شد با من در سیمان تهران همکار بود. باهم صحبت میکردیم. آدم بااطلاعی بود. موسیقی را خیلی دوست داشت و خوب میشناخت. وقتی که آمد رادیو گرایشش به شورای موسیقی کم بود و ایده خودش بود که لطفی و آقای شجریان و یک مقدار پایور را از فرهنگ و هنر آورد.
گویا در دورهای فعالیت موسیقی برایتان ممنوع بود؟
نه هیچوقت ممنوعالکار نبودم؛ ولی خودم برای کار نرفتم. خیلی از دوستان این را نوشتهاند، ولی اشتباه است. چون روزی که ما بعد از انقلاب به تلویزیون رفتیم و سال ۵۸ بود گفتند سرود بخوان که من نپذیرفتم و…؛ حتی دوستانی مثل آقای علیاکبرپور میآمدند و میگفتند فلان کار را ساختهام یا بازسازی کردهام بیا این را بخوان که میگفتم: معذرت میخواهم و نمیخواندم. من نرفتم. البته مثلاً گاهی آقای دکتر ریاحی برایم پیغام میفرستاد بعد از اینکه “کوراشیم” را با آقای “محمدعلی راغب” ضبط کردم ده سال طول کشیده بود.از ۵۷ تا ۶۷ نبودم و خود خواسته بود.
برای خودتآنهم نمیخواندید؟
در این ده سال بهطور مشخص از ۵۸ هر از گاهی دورهم با دوستان سابق مینشستیم. نهاری میخوردیم .کمکمک عدهامان زیاد شد و دوستانی که اهل سینما و تئاتر بودند به جمع ما اضافه شدند. در تمام جلسات مرحوم مهندس همایون خرم هم حضور داشت یا آقای تجویدی هم بودند. یادم هست مرحوم ” فردین” موقع فوت ” علی تابش” یک جملهای گفت بدین مضمون: “مینشینیم باهم موسیقی گوش میدهیم، حرف میزنیم بعد به همدیگر جایزه میدهیم!”
یعنی لوح تقدیر را تجویدی امضا میکرد میداد ببریم استاد عبادی هم امضا کند. عبادی یک روز گفت: این کار یعنی چی؟! چرا شما اینکار را میکنید. به َشاهرخ نادری گفت.
یک چنین فضایی داشتیم . کارهایی را هم ضبط میکردند . مسافرت هم میرفتیم .۴۸ ساعت باهم به کندلوس رفتیم.چهارمحال بختیاری و اصفهان رفتیم . ناصر ملکمطیعی بود و خیلی از دوستان دیگر. موزیسینها هم بودند. بعد یواشیواش بین ما فاصله افتاد . شاهرخ نادری قنادی باز کرده بود در خیابان ولی عصر و …
اخیرا در شهر رشت کنسرتی برگزار کردید. حال و هوای کار و استقبال مردم نسبت به کنسرتهای قدیمیتان چه تفاوتهایی داشت؟
من بهطورکلی در دوران هنریام از جمله کسانی نبودم که در این حوزهیعنی کنسرت، فعال باشم. خارج از ایران کنسرت گذاشتهام مثلاً در: ۱۵ شهرآلمان، از هامبورگ بگیرید تا بوخوم. یا در اروپا. بروکسل، پاریس، آمستردام و یا انگلیس و در سالن رویال فستیوال و…
در ایران اما خیلی انگشت شمار بوده و در برنامههای خاص اجرای موسیقی داشتم. قبل از انقلاب هم در تلویزیون برنامه ” جمعهبازار” جزو کادر ثابتشان بودم . در میخک نقرهای و پنجرهها هم برنامه داشتم. پیشنهاد کار میدادند و آهنگها را هم خودم انتخاب میکردم بنا به سلیقه و استقبال مردم. از زمان اقامتم در رشت هم در چند برنامه نیمه خصوصی مثل برنامه جامعه پزشکان و ….اجرای موسیقی داشتم. ولی در این برنامه آخر که اشاره کردید استقبال بسیار بود.هزار و خردهای تماشاگر آمدند.
در این کنسرت بیشتر کارهای گیلکی خواندم و دو سه تا کار فارسی هم خواندم برای اینکه مردم دوست داشتند و قطعاتی هم بطور کوتاه کوتاه آواز خواندم، البته نه اینکه بنشینم و دستگاهی را کامل بخوانم. برنامه با نظم و پر استقبالی بود. این کنسرت را ادای دینی به مردم رشت میدانستم.
باز هم در رشت کنسرت اجرا میکنید؟
اگر بتوانم و توانش را داشته باشم. صحبتی شده که در یکی از سالنهای خصوصی و چندمنظوره در رشت کنسرت دیگری اجرا کنم. مشوق من در این کار مردمی هستند که با من خاطره دارند، هم سن و سالهای من هم اینجا و هم در خارج از ایران. در کانادا با اشک از من استقبال کردند که برایم ماندگار است.
چند فرزند دارید و آیا هیچکدام به طرف موسیقی رفتهاند؟
۳ فرزند دارم . دو دختر و یک پسر.دخترم ” بنفشه ” خیلی علاقهمند به موسیقی بود و دوست داشت به هنرستان موسیقی برود ولی من مخالفت کردم و خیلی دوست نداشتم. اما خیلی با استعداد بود و صدای نرمیداشت و خوب میخواند.” علی ” پسرم هم عاشق قلم و سینما و شعر و …است.ولی هیچوقت و هیچ جا نگفت که من پسر فلانی هستم . چون فامیلی ما در اصل”مسعودی نیا” است.تصمیم شخصی خودش بود که معرف خودش، خودش و کارش باشد و من هیچوقت هیچ جا برایش توصیهای نکردم. حتی شنیدم در یکی از روزنامههایی که قبلاً کار میکرد یک روزی به سردبیر گفتند میدانی این پسر کیست ؟ گفت: نه؛ گفتند این ” علی مسعودینیا” پسر “ناصر مسعودی” ست. علی خودش این را برایم تعریف کرد. به او گفتند چرا به ما نگفتی؟ گفت: بگویم که چه! بگویم من پسر آقای مسعودی هستم؟! من دارم اینجا کار میکنم …
پسرتان هیچوقت دنبال موسیقی نبودند؟
چرا من چند باری رویش تست کردم . یکزمانی شاگرد ” میلاد کیایی” بود. موسیقی را میفهمد ولی ادامه نداد. گرایشش به شعر و نقد و قلم بود . من دفترچهی شعرش را لای وسایل مدرسهاش که ول میکرد و میرفت، دیدم! میدیدم که شعر نوشته یا مطلبی.
پیش از انقلاب در ابتدا موسیقی از طریق صفحه گرامافون و بعد نوار کاست به گوش مردم میرسید. در حال حاضر با گوشیهای موبایل همه مرزها از بین رفته . نسبت به این پدیده چه احساس و نظری دارید؟ خوبیها و بدیهایش چه است؟همهچیز درعینحال در جیب ماست.
خوب این پدیدهای قابلاحترام است. شما ظرف ۳۰ ثانیه از هر اتفاقی در هر گوشه از دنیا با این وسیله باخبر میشوید. یا مثلاً به یوتیوب یا فیسبوک میروید و آهنگهایی که نشنیدهاید را گوش میدهید. اینها امکاناتی بسیار عالی ست.ولی خوب دراینبین مسائلی هم وجود دارد. اینجا موسیقی ما قاطی شده و آن اعتبار و احترامی که موسیقی دارد رعایت نمیشود. الآنهمهیک جور هستند.در زمان ما خواننده خیلی کم داشتیم و فرستندهها کم بود…، اما این پدیده مورداشاره شما خیلی چیزهای خوب دارد ولی نظم و انضباط و نظارتی در آن نیست.آن حساسیتی که در موسیقی ایرانی و کار ما که موسیقی محلی و فرهنگ مردم وجود داشت، امروز قرو قاطی شده است. آن موقع به تعداد مشخص کار فرهنگ مردم داشتیم الآن یکچیزهایی را برمیدارند و اضافه میکنند.
منظور شما از نظارت، نظارت ساختاری است ؟
بله. ممیزی به آن صورت وجود ندارد. ولی وقتی شما مکانی برای عرضه هنر ندارید؛ جوانهایی که سالها در هنرستان موسیقی تحصیل میکنند بعد از آن باید خود را خالی کنند و وقتی میخواهی خودت را عرضه کنی چطور باید این کار را بکنی؟
به نظر شما این دوران آشفتگی در موسیقی دوران گذار است، یا به قهقرا میرویم؟
نه، به قهقرا نمیرویم، فکر نمیکنم برویم. ما همیشه افراط و تفریط داشتیم مثل الآن که همهیک جور میخوانند! شما شعری از مولانا نمیبینید که اینها به سبک و سیاق خودشان رویش ملودی نگذاشته باشند و نخوانده باشند. آن موقع این حالت نبود . هرکسی برای خودش شاخص بود و جای خودش را داشت. صداها مشخص بود. کارهایی که میساختند مشخص بود. اگر این اشکالات برطرف بشود ازنظر تکنیک این پدیده خیلی مهم و خوب است. به نظرم هر پدیدهای یک مضاری دارد و یا یک سودی. بستگی دارد دنبال کدام برویم. نمیدانم جواب شما را دادم؟
نسل جوان خواننده بعد از شما در گیلان، پرچم کار شمارا در دست خواهد گرفت؟ چقدر امیدوارید؟
من آرزویم این است. باید بشود ولی…
بشود یا شده؟
نشده! دو سه تا مانع این وسط وجود دارد مانعهای خیلی مهم. یکی اینکه خانمها نمیتوانند بخوانند. صداهای بسیار زیبایی هستند که…، یکی دیگراینکه محل بروز هنر فقط اینترنت شده یا سالی و ماهی در یک سالنی درعینحالی که طرف مجبور است. الآنهمه “دیجی” شدهاند و کاریش نمیشود کرد!
شما در میان مردم خیلی دوستداشتنی و محبوب هستید چه اصلی را در زندگی هنریتان رعایت کردید که به این ویژگی رسیدید که همیشه محبوب هستید؟ خودتان رازش را میدانید؟
سوال مشکلی پرسیدی.برای آن که من خودم نمیتوانم بگویم. اما فکر میکنم صادق بودن یکی از دلایل باشد. البته محبوبیتی هم فکر نکنم داشته باشم؛ شما محبت داری.اما آنی را که حس میکنم به زبان میآورم.
تا الآن از خودتان از بابت کارهای هنری تان راضی هستید؟ آن چیزی که در ذهنتان بود در ابتدای کارتان آیا به آن رسیدید؟
مسلما این گفته جای بحث دارد. ولی بهطورکلی ازلحاظ کیفیت توقع من کم است. هیچوقت متوقع نیستم که چرا من اینجا نیستم . خوشحالم از این بابت که هستم و هنوز اثر کار من در ذهن مردم هست و علاقهمند بودنشان برایم خیلی مهم است و خیلی از آرزوها آدم میخواهد که نمیتواند به آنها برسد. ولی بهعنوان ” ناصرمسعودی”، بهطورکلی به اینی که هستم باید افتخار بکنم؛ چون نه ملک شش دانگم به آن درجهای بوده که به آن ببالم و نه اینکه سفره من خالی بوده هرگز. خودم بودم که زندگی کردم . ۵۳ سال است که باهمسرم زندگی میکنم و خیلی از ایشان ممنونم که دوران جوانی من را تحمل کرد. موقع که من مدام این برنامه و آن برنامه بودم. بچههای من بچههای سالمی در اجتماع هستند و بدنام نیستند. توقع دیگری ندارم. ما آفتاب لب بام هستیم و این طبیعی است و برای همه همینطور است.
پایان پیام
گفتوگو: پیمان برنجی