فیلم لاتاری و قصه ماندن و جنگیدن
پایگاه خبری گُلوَتی، محسن فراهانی: هر وقت یک فیلم اجتماعی میدیدم آرزو میکردم حقیقت نداشته باشد، اما وقتی لاتاری را دیدم آرزو کردم حقیقت داشته باشد. آرزو کردم همیشه یک آدم موجی در کنارمان زندگی کند. یک انقلابی واقعی.
همیشه از نگاه کردن به فیلمهای اجتماعی که درد مردم را نشان میدهند بدم میآمد. ابد و یک روز، فروشنده، جدایی نادر از سیمین و… را به زور دیگران دیدم و باز هم بدم آمد. وقتی این فیلمها را میدیدم، در میان سوت و کفهای دیگران با خودم فکر میکردم که خب آفرین. بهترین کارگردانی را داشت. بهترین بازیها را داشت. هرچیزی که در تصویر بود نماد یک چیزی بود. اوکی. قبول. اما آخرش که چه؟
رفیقم میگفت تو میخواهی چشمت را به روی حقیقت ببندی. میگفت فقر و نداری و فحشا و تنفروشی حقیقت جامعهی ماست. من هم قبول دارم که اینها هست اما حرف من این است که نشان دادن این دردها بلدی میخواهد. کارگردانی و بازی را نمیگویم. منظورم ایده است. ایده میخواهد. من به عنوان تماشاگر باید بعد از دیدن این دردها به خودم بیاییم و چارهای برای حل کردنش بجویم. نه اینکه به این نتیجه برسم که این کشور جای زندگی نیست. آنها که برای ابد و یک روز و فروشنده سوت و کف میزدند برای همان حقیقت جامعه چه کردند؟ فقط هرجا نشستند گفتند این مملکت جای زندگی نیست.
من هم با شما موافقم. این مملکت جای زندگی نیست. اما شما زِر و زِر وضع کنونی ژاپن را بر سر ما میکوبید و میگویید باید بِکَنی و از این مملکت بروی تا پیشرفت کنی. قبول. اما یک مسئله میماند. همان ژاپن پیشرفته، سالها پیش وضعش از الان ما بدتر بود. آیا مردمش کندند و رفتند؟ آیا پیشرفت خود را بر پیشرفت کشورشان مقدم دانستند؟ نخیر. ماندند. سوختند. ساختند. مُردند. چند نسل فدا شد تا نسل کنونی ژاپن در آسایش باشند.
لاتاری را دوست داشتم. نه برای کارگردانیاش. نه برای بازی ساعد سهیلی. برای ایدهاش. برای حس شیرین انتقامش. برای اینکه آخر فیلم به خودم نگفتم این مملکت جای زندگی کردن نیست. به مسئولی رای داد که دردمند است نه شهروند. باید ماند. کارگری کرد. گشنگی کشید. با پراید مُرد اما ماند. ماند و تلاش کرد که آدمش رای بیاورد. برای رای دادن فکر کرد. تحقیق کرد. هر کس گفت به فلان لیست رای بدهید، زرتی رای نداد. لاتاری به من نشان داد که درد جامعه درد من است. پزشک و بیمارستان به تنهایی مسئول درمان این درد نیست. من هم باید زجرش را تحمل کنم. دردش را بکشم. داروی تلخش را بنوشم. جان بکنم ولو جان بدهم. اما فرار نباید کرد. از درد نمیتوان فرار کرد.
اینکه فیلمی ساخته شود و با نمایش دردهای جامعه به من القا کند اینجا جای ماندن نیست، هنر نیست. خودم هر روز بعد از خواندن صفحات حوادث روزنامهها به این نتیجه میرسم. سینما فقط کارگردانی شاهکار و بازی تحسین برانگیز نیست. سینما باید بیاموزد. راه حل بدهد. برخی سینماگران باید روزی پاسخگوی این تزریق اشتباهی یأس و فکر مصموم به جامعه باشند. لاتاری اما فیلمی است که همچون پزشکی متعهد حواسش به دارویی که تزریق میکند هست. لاتاری مرا به رفتن و رها کردن تشویق نمیکند. لاتاری میگوید بمان. درد بکش. بجنگ. کشته شو. یک روز خوب میآید.
پایان پیام
کد خبر : 78329 ساعت خبر : 11:45 ق.ظ