سهمی به اندازه‌ی «هیچ» از «سایه»ی ایران در زادگاهش

به گزارش پایگاه خبری گلونی، بابک مهدیزاده در رسانه تحلیلی (گیلان تیتر) نوشت: سال ۸۷ در پادگان ۰۴ خاش _شهر کوچکی در نزدیکی زاهدان_ مشغول خدمت سربازی بودم. فرمانده‌ای داشتم در یگان‌مان، اهل زابل و حدودا ۵۰ ساله و در آستانه‌ی بازنشستگی.

نوبتِ مرخصی‌ام بود و بازگشتم از مرخصی مصادف می‌شد با روز تولدش. اهل شعر و شاعری بود و مدام از حافظ و سعدی و نظامی می‌خواند و از این جدیدها هم عاشق شاملو بود و سهراب و نیما یوشیج. پس تصمیم گرفتم به رسم ادب و سپاس بابت محبت‌هایی که در آن غربت به من داشت، هدیه‌ای بگیرم و چه تحفه‌ای از شهر من، رشت، برای یک زابلیِ نظامیِ اهل شعر بهتر از کتاب شعری از اسطوره شهرم؛ هوشنگ ابتهاج.

تحفه را که دید، تعجب کرد که چنین نامی کجای دنیای شعر ایرانی بود و تعجب کردم که چطور چنین آدمی نمی‌شناسد چنین اسطوره‌ای را…

برایش از سایه گفتم و لقب حافظِ زمانه بودنش و اینکه افتخار ما رشتی‌هاست.

تجربه نظامی‌گری و مخصوصا سال‌ها خدمتش در بازرسی ارتش، عادت اعتماد به حرف دیگران را گرفته بود از او ؛ ولو آنکه سربازِ اهل قلم و محبوبش گفته باشد. پس لبخندی زد و سری به تعجب تکان داد و قدردانی کرد از هدیه‌اش.

اما از فردای آن روز تا مدت‌ها این کتاب همراه همیشگی‌اش بود. از خانه به پادگان و از پادگان به خانه‌. تعجبش تبدیل به افسوس شده بود و تعجب من تبدیل به شادمانی. افسوسش از این رو بود که چطور آنقدر دیر چنین اسطوره‌ای را شناخته و شادمانی من هم از این باب که هدیه‌ای گرانقدر برایش گرفته ام که به دلش نشسته است.

چند سالی گذشت و من در رشت بودم و او همچنان در خاش. تا اینکه اواسط عید پنج، شش سال پیش روی صفحه موبایلم، اسمش حک شد. با خانواده‌اش سفری در امتداد شمال را آغاز و به رشت رسیده بود. هرچه از من اصرار که همراه خانواده به منزل من بیاید تاثیری نداشت و فقط یک چیز از من خواست:  آیا می‌توانی کاری کنی که استاد ابتهاج را ببینم؟

یادم آمد که به او نگفته بودم سایه‌ی ما از همان سال‌های جوانی رشت را به پایتخت ترک کرد که ماندن در رشت همچون کشتنِ استعداد است و هدر دادنِ وقت برای هنرمند.

یادم رفت بگویم که ما رشتی‌ها پدر خودمان را هم در می‌آوریم و یار و یاور همدیگر نیستیم.

یادم رفت بگویم که  دهه‌هاست بافت طبقات اجتماعی شهری که همه فکر می‌کنند اروپای ایران است تغییر یافته و هر آنکس را که آرزوی پیشرفت دارد، سودای مهاجرت می‌باید. اگر هم یادم بود این‌ها را بگویم، نمی‌گفتم که مگر‌ می‌شود خودزنی نزد غریبه؛ ولو آشنا باشد و مردِ معرفت‌.

وقتی گفتم سایه، تهران است و دیر به دیر به رشت می‌آید؛ آن هم اگر حال و حوصله و سلامتی‌اش بگذارد، گفت برویم خانه‌ای، موزه ای، چیزی که اثری از زیستش در رشت باشد را ببینیم.

ظاهرا در سفرش به مازندران خانه نیما را در روستای یوش دیده بود (هنوز خانه نیما آن سال‌ها تبدیل به خرابه نشده بود) و توقع داشت برای کسی که آخرین بازمانده می‌خواندیمش حداقل خانه‌ای یا مرکز و موزه‌ای وجود داشته باشد.

می‌گفتم هیچ ردی نمی‌توانی از بزرگ‌ترین شاعر زنده‌ی ایران پیدا کنی در زادگاهش؟

چه باید می‌گفتم.

چی می‌توانستم بگویم.

می‌گفتم هیچ ردی نمی‌توانی از بزرگ‌ترین شاعر زنده‌ی ایران پیدا کنی در زادگاهش؟

چاره‌ای نبود. گفتم و آهی کشید و دیدارمان ماند برای بعد. گفت می‌روم تبریز به دیدار شهریار و من…

من ماندم و افسوسم…

یک افسوسِ جهان سومی…

افسوسِ ساکنینِ سرزمین هایی که دولت هایشان را نسبتی با اسطوره‌های مردمی شان نیست.

در شهری که فکر می‌کنیم پایتخت فرهنگی ایران است، خانه سایه را کسی نمی‌تواند بخرد و تبدیل به موزه‌اش کند و از سال ها وعده و وعید، نه تنها حتی از سردیس استاد خبری نیست که نقش و نگار مهدکودک همچنان بر دیوارهای خانه کودکی‌اش مانده است. سایه تنها مغفول مانده‌ی ما نیست.

ما مردمِ شهری هستیم که یادِ نصرت رحمانی را باید در قهوه خانه‌ی قدیمی پیرسرا پیدا کنیم و از شیون هم یک‌کله برنزی مانده در سبزه میدان رشت…

اما اگر هیچ، نداشته باشیم مسوولانی داریم که مدام گزارشِ عملکرد بدهند و قاطعانه از کارنامه شان دفاع کنند.

پایان پیام

کد خبر : 83676 ساعت خبر : 9:40 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=83676
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات