راننده هم که تا حالا از ماجرا بویی نبرده بود با شنیدن صدای ساز و دهل فریادی کشید و اتوبوس را نگه داشت. وقتی راننده بالای سر ما رسید نزدیک بود قالب تهی کنیم. راننده گوشهی سبیلش را جوید و مشکوک پرسید : برنامه دوربین مخفی است؟ افشین که گفت: نه. راننده دوباره پرسید: واقعا عروس ، داماد هستید؟ افشین که گفت: ما کاملا واقعی هستیم.
پایگاه خبری گلونی، مریم رحمانی: با افشین شرط بستم کاری کنم که عروسیمان حتی یک ریال هم خرج بر ندارد. در عوضش هر چی قرار است خرج عروسیمان بشود، بدهد به خودم تا بگذارم تو حساب بانکیام.
توی فامیل هیچ کس خبر نداشت که آن شب قرار است عروسی ما با جشن خداحافظی عمو یکی بشود. میخواستیم همه را غافلگیر کنیم و در هزینههای خودمان هم صرفهجویی کنیم. صبح زود لباس عروسی دوستم را امانت گرفتم و به عنوان مدل رایگان رفتم آرایشگاه بنفشه. ساعت شش دیگر آماده بودم. افشین تا من را دید، جا خورد. به نظرش لباس عروس به تنم یک کم تنگ بود و آرایش صورتم شبیه تابلوی جیغ بود. البته وضع افشین هم جالبتر از من نبود. لباس قرضی اش توی تنش زار میزد. افشین هم مدل یک آدم بی تجربه تر از مال من شده بود. دو طرف سرش تراشیده شده بود و یک دسته موی بلند که شبیه برگهای آناناس بود وسط سرش باقی مانده بود.
شنل ساتن بلندی روی لباس عروس پوشیدم. کلاهش را روی سرم کشیدم و از سالن زدم بیرون . افشین با شاخههای گلی که از پارک سر چهارراه چیده بود، منتظرم بود. حالا تنها فکر و ذکرمان این بود که چه جوری خودمان را به سالن مهمانی برسانیم. چون هیچ پولی ته جیبمان نبود! به سمت خیابان حرکت کردیم. چندبار دامن بلند لباسم زیر کفشم گیر کرد و نزدیک بود با مخ زمین بخورم. یک لحظه یادم آمد که هنوز یک روز از مهلت کارتهای رایگان اتوبوس باقی مانده،با عجله خودمان را به ایستگاه اتوبوس رساندیم. از در عقب با بدبختی سوار شدیم.
از خجالت مثل مادرمردهها میلهی وسط اتوبوس را چسبیده بودیم. اول مردم با تعجب نگاهمان میکردند اما بعد یک پیرزن آبله رو با اصرار جای خودش و زنبیلش را به ما داد. پیرزن ادعا میکرد جوانیهایش شبیه من تیپ می زده! بعد پسر بور درازی با یک کیف گرد گنده به سمتمان آمد. مثل شعبده بازها دایره بزرگی از کیفش بیرون کشید و گفت: من کلاس دف میروم، حالا به افتخار عروس و داماد. و حالا بزن و کی نزن . چنان ترق تورق بیتناسبی راه انداخته بود که شیشههای اتوبوس می لرزید.
چند تا بچه کولی هم با لباسهای چرک و موهای ژولیده وسط اتوبوس بنای حرکات موزون بی سر و ته ای را گذاشته بودند. راننده هم که تا حالا از ماجرا بویی نبرده بود با شنیدن صدای ساز و دهل فریادی کشید و اتوبوس را نگه داشت. وقتی راننده بالای سر ما رسید نزدیک بود قالب تهی کنیم. راننده گوشهی سبیلش را جوید و مشکوک پرسید: برنامه دوربین مخفی است؟ افشین که گفت: نه. راننده دوباره پرسید: واقعا عروس ، داماد هستید؟ افشین که گفت: ما کاملا واقعی هستیم.
راننده قهقهای زد و گفت: آفرین، از آن عروسیهای خاطره انگیز هست،نه؟ و طوری به افشین چشمک زد که انگار ما از دارالمجانین فرار کرده بودیم بعد بلندبلند اعلام کرد: به مناسبت این که شما اولین عروس دامادی هستید که سوار اتوبوس من میشوید پس به افتخار شما دو شیرین عقل تا هر کجا که بخواهید میرسانمتان. نزدیک بود از خجالت آب بشوم بروم توی زمین اما افشین اصلا عین خیالش هم نبود. بعد راننده رو به مسافرها کرد و گفت : امروز اختصاصا در اختیار این دو مرغ عشق هستم، هرکی هم پایه است می تواند با کاروان عروسی سیار ما همراه بشود. ایستگاه بعد بیشتر مسافرها پیاده شدند. قبل از این که در اتوبوس بسته بشود، دو تا زن کولی با ظرف اسفند داخل شدند و وقتی ما را دیدند چنان دود و دمی راه انداختند که بدجور به سرفه افتادیم.
بعد یکی از زنها نوزادش را بی خبر انداخت توی دامنم و گفت: بگیر بغلت، پسر است شگون دارد ،بچه ی اولت پسر میشود. و بعد با خیال راحت رفت ته اتوبوس و شروع به فروختن آدامسهاش کرد. بچه که چشمش به من افتاد شروع کرد به جیغ زدن. بالاخره راننده پشت چراغ قرمز ترمز زد. دوتا بادکنک قرمز بزرگ خرید و جلوی صورت بچه تکان تکان داد و دست آخر که بچه ساکت نشد، چنان بادکنک ها را محکم به هم کوبید که از صدای ترکیدن بادکنک ها بچه ترسید و ساکت شد.
چند ثانیه بعد حس کردم پاهایم دارند خیس میشوند و آب زرد رنگی کف اتوبوس راه افتاده است. بچه را که بلند کردم درست زیرش روی دامن لباسم، یک لکهی بزرگ زرد افتاده بود و بوی رطوبت همه جا رو گرفته بود. دیگر طاقتم تمام شد. وسط بزرگراه از اتوبوس پیاده شدیم و باقیماندهی راه را پیاده رفتیم. تا مقصد چند تا بوق از ماشین ها شاباش گرفتیم. به مجلس عمو که رسیدیم جشن تمام شده بود و همه رفته بودند. اما جای شکرش باقی بود که من شرط را از افشین برده بودم.
پایان پیام