وقتیکه شهربازی اشک ما را در آورد
اوضاع همیشه مطابق انتظار آدم پیش نمیرود. گاهی ماجراهایی در مکانهایی که انتظارش را نداری اتفاق میافتد.
پایگاه خبری گلونی، پریسا شمس: اوضاع همیشه مطابق انتظار آدم پیش نمیرود. گاهی ماجراهایی در مکانهایی که انتظارش را نداری اتفاق میافتد. مثلا هیچ انسان عاقلی فکر نمیکند که قبرستان جای خنده و شادی باشد، ما هم فکرش را نمیکردیم اما یک مرتبه برای خاکسپاری یک آشنایی رفته بودیم، دیدیم یک نفر خیلی شیون و زاری میکند. هرچه تلاش کردیم او را به جا نیاوردیم. کار به جایی رسید که دیدیم صاحبین عزا از شدت گریه و فغان این بانو کم آورده اند و کلا ایشان بازیگر اصلی مراسم شده، پرس و جو کردیم دیدیم این عزیز دل همسایه مرحومه هستند. در جستجوی قدمت دوستی ایشان بودیم که ناگهان همسایه از زور گریه از حال رفت و کل جماعت عزادار از خانواده داغدار گرفته تا مداح مراسم همه به جنبشی جهت تدارک آبقند پرداختند.
القصه که دراین گیر و گرفتاری ما هم فهمیدیم که کل دوره رابطه دوستی مرحوم و همسایه سرجمع سه ماه بوده. در این اثنا بود که همسایه به هوش آمد و به محض به هوش آمدن اقدام به خودزنی کرد. یک مرتبه ما به خودمان آمدیم دیدیم که میت مانده روی زمین و همه برای جدا کردن همسایه از خودش در تلاشند. حالا نگو درگیری این شخص با خودش پیچیده تر از این حرفهاست و هیچ کس نمیتواند او را از خودش جدا کند، اینگونه بود که جماعت عزادار وقتیکه دیدند نمیتوانند همسایه را آرام کنند ناگهان همه با هم او را رها کردند و همسایه بیچاره که انتظار این جا خالی دادن دسته جمعی را نداشت تعادلش رااز دست داد و سکندری خورد وعاقبت با جیغ بلندی دراز به دراز داخل قبر سقوط کرد. گفتن ندارد که در این لحظه ناگهان قبرستان برای تمام حضار به مکانی سرشار از خنده و شادی مبدل گشت و تا پایان مراسم هم اشکی به دیده کسی نیامد که اگر هم آمد متاسفانه اشک شوق و خنده بود.
حالا عکس این داستان هم برای ما رخ داده است و جایی که همه عمرمان گمان میکردیم محل شور و شادی است برای ما به فلاکتکده تبدیل شد. در سالهای دور که دوران نوجوانی ما بود مدرسه ها به شاگردان ممتاز کارت شهربازی جایزه میدادند. ما هم یک سال تحصیلی را با جدیت هرچه تمامتر درس میخواندیم بلکه یکی از این کارتها نصیبمان شود. آخر یک کارت معمولی که نبود لعنتی، به اندازه علامت حاکم بزرگ برای ما اعتبار و فخر داشت. القصه که مدرسه هم مفلس و بیچاره بود و شانس ما هم که در نعل اسبی جا مانده بود. سال اول راهنمایی به صورت مشترک با یک بنده خدایی شاگرد سوم شدم و کارت به من نرسید، سال دوم خودم را هلاک کردم و توانستم جایگاه را دوم را به صورت انفرادی تصاحب کنم و مالک بیقید و شرط یک فقره کارت شهربازی شدم. از روز اول که این کارت به دست من رسید در چشم برهم زدنی تغییر ماهیت داده و با از دست دادن خصایل انسانی مبدل به یک عدد کنه شدم و افتادم به جان مادرم که خیلی اورژانسی بنده را به شهربازی برساند. مادر که کلا کمترین ارتباط روحی با اینگونه اماکن برقرار نمیکرد همینطور من را فر میداد. البته بنده هم بیدی نبودم که به این بادها بلرزم و به سرعت دامنه کنه شدنم را به پدر و برادر و خواهری که آن زمان برای خودش یک زن کامل بود با همسر و متعلقات، گسترش دادم.
آن زمان شهربازی در اتوبان چمران فعلی واقع شده بود و هر وقت که در مسیر دربند و درکه گذار ما به پشت دیوارهایش میافتاد صدای جیغ و فریاد جماعت گوشمان را نوازش میداد گوییکه همواره در پس دیوارها عدهای سرگرم نواختن عده دیگری با چوب بودند. از آنجایی هم که چند مرتبهای دم و دستگاههای شهربازی سقوط کرده بود و عدهای در مسیر خوشگذرانی به هلاکت رسیده بودند، پدر ما به شهربازی اطمینان نمیکرد و فقط ما را به پارک ارم، یا به قول خودش پارک خرم، میبرد و یا فانفار که جایی بر میدان ونک بود. اما حالا که ما کارت شهربازی داشتیم دیگر زمان شکستن محدودیتها فرارسیده بود و من به حکم کارتی که با رنج و مرارت به چنگ آورده بودم توانستم بر دلواپسیهای مادرم غلبه کنم و در یک شب جمعه همراه با مادر و پدر و برادر و خواهر و متعلقات راهی شهربازی شدیم.
از راه نرسیده ما دویدیم به سمت کشتی صبا که یک وسیله لندهوری بود و مردم سوارش میشدند و میرفتند به ارتفاع ده، پانزده متری زمین و همان جا به صورت کاملا وارانه طوریکه سرشان پایین و تهشان بالا قرار بگیرد میماندند و قالب تهی میکردند و به سزای اعمالشان میرسیدند و با روحیه متواضع تر به زندگی بازمیگشتند. همین کشتی هم بود که سال قبل تر با سقوط آزاد از آن ارتفاع سرنشینانش را به کشتن داده بود. پس بیراه نبود که همه با ایده کشتی سواری مخالفت کنند. من که دیدم این جماعت زبان خوش سرشان نمیشود سریع نقشه شماره دو را رو کردم و با بغض گفتم که :”اصلا کارت بخورد به فرق سرم و میخواهم به خانه بروم و شهربازی هم ایشالا بسوزد و خاکستر شود تا من دیگر به شوق آن ،همه سال را با عشق درس نخوانم و به امید خدا اصلاسال آینده رفوزه شوم!” نقشه دوم فیالفور افاقه کرد و خواهرم که میترسید من درس را رها کنم و بروم معتاد شوم، با شهامت تمام داوطلب شد که در سفر کشتی مرگ با من همراه شود و به این صورت بود که ما بالاخره وارد صف کشتی شدیم. دقایقی بعد من و خواهرم سوار کشتی بودیم و کشتی خیلی لوس و بی نمک از این سر به آن سر تاب میخورد. من که انتظار هیجان بیشتری را داشتم شروع کردم به غر زدن که ناگهان کشتیِ بی ظرفیت اوج گرفت و یک دور سیصد و شصت درجه کامل زد و در دور دوم همان طور کله پا بین زمین و هوا ماند. همین طور صدای جیغ و عربده مسافران بود که گوش من را پر میکرد. در این بین ناگهان صدای آشنایی به گوشم رسید که با بغض فریاد میزد:” آقا جون مادرت منو بیار پایین! آقا تو رو خدا، تو رو به پیغمبر منو بیار پایین! آقا التماست میکنم ما رو نجات بده! ای خدا! یا امام رضا! یا ضامن آهو! نجاتم بده!” همچنان که صدا داشت مقدسات را به کمک میطلبید همه ساکت شدند تا به این مناجات عاجزانه گوش فرادهند. و در این لحظه بود که متوجه شدم صدا متعلق به شخص کناری من است و شخص کناری من کسی نیست جز خواهر با شهامتم. خواهرم بعد از صدا زدن بیست وچهار هزار پیغمبر شروع به خواندن آیت الکرسی کرده بود که دستگاه به حالت اولیه درآمد و ما فرود آمدیم، البته در میان صدای هلهله شادی تمسخر آمیز آدمهایی که با دست نشانمان میدادند. اینجا بود که من اولین لطمه جدی روحی زندگیم را در جاییکه فکرش را هم نمیکردم دیدم.
بعد از کشتی سواری واقعا دیگر شهربازی برایم لذتی نداشت خصوصا که در مسیر حرکتمان تمام مردمی که از پایین کشتی هم به نظاره تضرع خواهرم ایستاده بودند ، نگاهمان میکردند و میخندیدند و اگر مجالی میشد در باب شهامت و دلیری هم تکهای نثارمان مینمودند. من که طاقت اینهمه تحقیر را نداشتم پیشنهاد دادم که به خانه برگردیم ولی پدرم که پابهپای غریبهها از سوژه شدن ما لذت برده بود، حالا سرکیف بود و قصد داشت به تفریح ادامه دهد و به این ترتیب همگی راهی تونل وحشت شدیم.
از سکنات رنگارنگ قطار تونل وحشت معلوم بود که چیز مسخرهای است اما به هر حال ما روی صندلیها مستقر شدیم و قطار به راه افتاد. البته آن شب هرجا که ما پا میگذاشتیم به واسطه هنرنمایی خواهرم رونق میگرفت، مردم میدانستند که شاید از آن بازی لذت نبرند اما یقینا از واکنشهای خواهر من لذت میبردند و در واقع همراهی با ما برایشان در حکم یک تیر و دو نشان بود.
قطار به راه افتاد و ما وارد یک تونل مطلقا تاریک شدیم. یک تابوت مسخرهای باز شد و یک اسکلت خیلی الکی از آن بیرون آمد و هارهار خندید، دوباره تونل تاریک شد. یک عروسک بی نمک زامبی از داخل دیوار بیرون آمد و خواهرم جیغ کوتاهی کشید و باز تاریک شد. یک مرد با لباس دلقک ترسناک از دل تاریکی پیدا شد و شروع کرد با مسافرانِ در حال حرکت شوخی دستی کردن و دوباره تاریک شد. قطار از تونل بیرون امد و تمام. ما همه پیاده شدیم و مقهور میزان بیمزگی این بازی بودیم که ناگهان فهمیدیم از برادرمان خبری نیست. در بین جمعیت در حال جستجو بودیم که ناگهان دیدیم برادرمان در حالیکه با دلقک تونل دست به یقه و گلاویز است با سرو صورت مجروح از تارکی تونل بیرون آمدند. جماعت ریختند و برادر تین ایجرمان را از دلقک جدا کردند و تازه مشخص شد که برادر ما که به شدت دچار غرور جوانی بوده ، شوخی دستی دلقک را تاب نیاورده و با ضربهای به آن پاسخ داده و دلقک هم که مرد گندهای بود یقه برادر ما را گرفته و از قطار پایین کشیده بود. خلاصه که جماعت وساطت کردند و برادرم و دلقک با دلخوری روی هم را بوسیدند و قائله ختم شد اما حالا اوقات همه زهرمار بود. اینبار در یک توافق جمعی همگی به سوی پارکینگ رهسپار شدیم تا خاطره لعنتی شهربازی را هرچه زودتر به اتمام برسانیم.
اتومبیل شورلت پدر که به تازگی آنرا خریده بود و آن زمان برای خودش عروسی بود آرام از بین سایر اتومبیلها راه گرفت و به دهانه پارکینگ رسید که ناگهان پلیسی از داخل باجه بیرون پرید و گفت :” ماشین شما توقیفه، گزارش شده که پلاک ماشینتون دزدیه!” حالا دیگر خر بیار و باقالی بار کن. پدرمان که عاشق ماشینش بود زیربار نمیرفت که آنرا به پلیس واگذار کند. مادرمان که فکر میکرد ماشین گرانقیمت پدردزدی است و سرپدر کلاه رفته، گریه میکرد و از بدبختیهای تمام نشدنی زندگیاش گلایه میکرد. خواهرم سرمادر را در آغوش گرفته بود و باز مقدسات را صدا میزد و برادرم که هنوز بینیاش از مشت دلقک خونآلود بود بدش نمیآمد که پلیس را کتک بزند و در بین آن همه هیاهو من گوشهای ایستاده بودم و اشک میریختم، چنان با سوز دل که انگار در قبرستانم و بر مزار عزیزی مویه میکنم. شهربازی اشک من را درآورده بود.
پایان پیام
کد خبر : 87229 ساعت خبر : 0:26 ق.ظ