گلونی

اسب‌واره خام‌ گیاهخواره نجیب

خام‌گیاهخواری

اسب‌واره خام‌ گیاهخواره نجیب

پایگاه خبری گلونی؛ نسیم نوحه‌خوان: من و الهام ۵ سالی میشه همدیگرو می‌شناسیم، از زمان خوابگاه که من شب تا صبح سالن مطالعه رو متراژ می‌کردم و الهام توی سالن تلویزیون فوتبال می‌دید.

الان ایشون مدیر پروژه یه شرکت خفن شدند و بنده حسابدار تجربی یه شرکت ورشکسته هستم.

من و الهام مثل دو قطب آهنربا هستیم اما با این وجود ۳ سال است که به صورت مسالمت‌آمیز هم‌خونه شدیم، از جمله تفاوت‌هایی که داریم اینکه من اندک مقداری وحشی‌طور هستم و الهام یه دختر آروم و نجیب.

من یه دختره ریزه میزه‌ام که تو هر سوراخی جام می‌شه ولی الهام یه دختر قدبلند و خوش‌اندام که تو هر دلی جاش میشه.

الهام به قدری بی‌‌سروصدا بود که هر کسی برای اولین بار می‌اومد خونه‌مون فکر می‌کرد یا منو الهام با هم قهریم و یا اینکه الهام از مهمونمون خوشش نمی‌یاد، و در اغلب موارد مهمون، اون محفل پر از سکوت رو ترک می‌کرد و اینجوری شد که من دو سه تا از صمیمی‌ترین دوستامو هرگز ندیدم.

تنها تفاهم منو الهام علاقه‌مون به سینما، تئاتر و موسیقی بود.

البته اشتراکمون فقط در لفظ هنر بود، مثلا من موسیقی سنتی و تلفیقی دوست دارم ولی الهام با کنسرت آواخوانی چی چی بند گرفته تا کنسرت کلاسیک کیفور می‌شد.

یکی از ویژگی‌های مثبت الهام این بود که تلاش می‌کرد به همه خواسته‌هاش برسه، مثلا چون از آقای کریس رونالدو خوشش میاد، با هزار جور بدبختی و قسط و وام و ضامن خودشو به روسیه رسوند.

کریسو دیده بود ولی با لباس خونگی و از پشت پنجره، به هر حال دیده بود.

الهام الهه تصمیمات یهویی‌ام بود. آخرین تصمیمی که هم خودش و هم من رو غافلگیر کرده بود، خام‌ گیاهخوارشدنش بود.

اوایل فکر می‌کردم چون تازه از روسیه اومده، خارج زده شده و خیلی زود مثل کش تنبون به اصل خودش برمیگرده ولی برنگشت.

اسب‌واره خام‌ گیاهخواره نجیب

یه روز دیدم که با چندتا گونی نخود، لوبیا، لپه و عدس اومد خونه، تا اومدم بگم عهههههه چه خبره؟

گفت میخوام بخیسونمشون و بعدش چون احساس می‌کرد شلوار زاپدار من نماد کفر و جلافته، برای نمدار کردن حبوباتش جرواجر کرد. آخه مگه گوسفند به اون خوشگلی چشه که باید لوبیا و عدس بخوری.

داستان همینجوری داشت جلو میرفت و منوهای گیاهی هر شب متنوع‌تر می‌شد.

یه شب شیرموز گیاهی با شیر بادوم، یه شب دیگه شیربرنج گیاهی یه شب ژامبون و کالباس گیاهی و خلاصه هر شاخ و برگ و ساقه‌ای رو می‌دید می‌داد بالا و من رو با دنیای جالب گیاهان آشنا می‌کرد.

الهام هر روز مهربونتر از دیروز می‌شد و انواع حیوونا و چارپایان و دوزیستان درونیش از بین می‌رفت.

فقط اسب وجودش بود که مثل گذشته نجیب‌وار می‌تاخت.

خام خواری

با این کشت و کشتار درونی الهام، من حس می‌کردم رنگ چشماش از میشی به یشمی تبدیل شده و منتظر بودم یه روز صبح که از خواب بیدار می‌شم از گوش و چشم و دماغ الهام شاخ و برگ جونه زده باشه.

از اونجایی که الهام خرید گوشت و مرغ رو قدغن کرده بود، یه شب به اینجام رسیده بود و پاشدم رفتم دو سیخ شیشلیک خریدم و شروع به خوردن کردم تا اومدم لقمه دوم رو دهنم بذارم که متوجه قدم‌های یورتمه‌وار الهام شدم که مثل اسبی که دمشو کشیده باشی به طرفم میاد و داد میزنه نخور نخور.

من که هاج و واج و در شگفت بودم با صندلی از عقب افتادم و قاشق یک آن به هوا پرتاب شد و چشمام سیاهی رفت ولی این دهن الهام بود که لقمه گوشت رو از خطر سقوط نجات می‌داد.

آره اینجوری شد که رژیمش شکست به هر حال آدما دندون نیش و آسیا رو با هم دارند که همه چی بخورند، مگه نه الهام؟

پایان پیام

خروج از نسخه موبایل