داستان طنز از زرویی نصرآباد
داستان طنز از زرویی نصرآباد
به گزارش پایگاه خبری گلونی، علیرضا لبش در کتاب «کبریت کم خطر» نوشته است:
«تذکره المقامات» را که نوشت، همه فهمیدند که این جوان با بقیه توفیر دارد. سبیلاش را که دیدند، فهمیدند بعله واقعا توفیر دارد.
«شهرام شکیبا» همان سالها گفته بود: «سبیلی را به سروری نصب کردند/ ابوالفضل زرویی آفریدند.»
تصور استاد بدون سبیل و پیپ یا همان چپقش جزو محالات است.
زرویی متولد ۱۳۴۸ در تهران است و همه چیز را زودتر از بقیه شروع کرد، در بیست سالگی کار مطبوعاتی را شروع کرد، در بیست و یک سالگی معاون سردبیر هفتهنامه «گلآقا» شد، دربیستودوسالگی سردبیر «ماهنامه گلآقا» شد، در سیسالگی «دفتر طنز حوزه هنری» را تاسیس کرد و در تمام این سالها در قالبهای مختلف طنز نوشت.
الان هم خسته شده است و رفته در خانه پدری در «احمدآباد مستوفی» استراحت میکند تا دوباره نفسش چاق شود و دوباره بیفتد به جان مرزهای طنز که جابهجایشان کند.
استاد این سالها با اسامی مستعار «ملانصرالدین»، «چغندر میرزا»، «ننه قمر»، «کلثوم ننه»، «آمیز ممتقی»، «میرزا یحیی» و «عبدل» مینوشت و کتابهای «تذکره المقامات»، «افسانههای امروزی»، «وقایعنامه طنز ایران»، «بامعرفتهای عالم»، «رفوزهها»، «حدیث قند»، «غلاغه به خونهش نرسید» و «خاطرات حسنعلی خان مستوفی» از فرزندان طبعش محسوب میشوند.
داستان طنز از زرویی نصرآباد
قورجنگله و مرد تمبکزن
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک مرد تمبکزنی بود در ولایت غربت که چون میدید از راه تمبک زدن نمیتواند رزق و روزی خانوادهاش را تامین کند، کار غریبی میکرد. صبحها پا میشد و میرفت کنار یک برکهای دور از آبادی، چند تا قورباغه قبراق میگرفت و میآورد.
دم غروب که میشد، تمبکاش را با قورباغهها برمیداشت میبرد در میدان آبادی. آن وقت، قدری فلفل میمالید به یک جای آن زبانبستهها و میگذاشتشان روی زمین و خودش بنا میکرد به تمبک زدن. مردم هم دسته دسته میآمدند و پول میدادند تا ببینند آن قورباغهها چطور با آهنگ تمبک میرقصند و بالا و پایین میپرند.
از قضای روزگار یک روز که مرد تمبکزن رفته بود کنار برکه، مشغول شکار اولین قورباغه بود که ناگهان یک قورباغه به چه بزرگی (وزن تقریبی: دو کیلو، توضیح نگارنده!) پرید پیش پای مرد و گفت: «آهای! کجا؟ هیچ میدانی من که هستم؟» مرد که جا خورده بود، یک قدم عقب رفت و گفت: «نه از کجا بدانم.» قورباغه حالت تهاجمی گرفت و گفت: «چطور نمیشناسی؟
من «قورجنگله» هستم. (به نظر این بندهی نگارنده، قورجنگله یک اسم بینمکی است، احتمالا این قورباغه خواسته بزرگی خودش را به رخ بکشد. اگر خوانندگان عزیز مثل بنده ایشان را دیده بودند، تصدیق میکردند که ایشان قورباغچه هم نبوده چه رسد به قورجنگله.) اگر مردی یک قدم جلوتر بیا تا به حسابت برسم. من روزی دو تا آدم میخورم. مواظب باش دست از پا خطا نکنی.»
مرد که جا خورده بود، گفت: «ای بابا، حالا که چیزی نشده. اصلا ما رفتیم.» قورجنگله راه مرد را سد کرد و گفت: «چی چی را ما رفتیم؟ رفتن از اینجا شرط و شروط دارد. باید برای ما امکانات رفاهی فراهم کنی. فکر کردهای شهر هرت است که هی بیایی ما را بگیری ببری و فلفل بمالی و برقصانی و از ما استفاده ابزاری کنی؟
حالا برو به خانه. به هیچ کس هم چیزی نگو. فردا باران میآید پسفردا برف میآید. پسپسون فردا هوا آفتابی میشود. همان روز باید برای ما این چیزها را بیاوری: عینک آفتابی و پتو (برای موقع آفتاب گرفتن) ۵۰ عدد، قاشق چنگال آدمخوری یک عدد (فقط برای خودم!)، تلویزیون رنگی ۲۹ اینچ، نوشیدنی خنک به مقدار کافی. حالا هرچه زودتر از پیش چشمم دور شو. ولی اگر در روز مقرر نیامدی، هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.»
مرد با ترس و لرز به خانه برگشت و شب تا صبح از ناراحتی و ترس خوابش نبرد. روز اول باران آمد. روز دوم برف آمد و روز سوم آفتابی شد. (قابل توجه دستاندرکاران سازمان هواشناسی جهت عبرتگیری و تقدیر از قورباغه فوقالذکر.)
مرد که دید پیشگویی قورباغه واقعیت پیوسته از ترس آنکه مبادا «قورجنگله» تهدیدش را عملی کند، وسایل سفارشی قورجنگله را تهیه کرد و برد کنار برکه. قورجنگله وسایل را تحویل گرفت و یک لیست جدید داد به مرد تمبکزن و گفت: «تا همین فردا باید اینها را تهیه کنی و بیاوری، وگرنه میآیم جلو در و همسایه با دندان تکه پارهات میکنم.»
مرد بیچاره باز با ترس به خانه برگشت و صبح فردا موارد درخواستی را با هزار بدبختی تهیه کرد و مقداری میوه نوبرانه هم خرید و محض خودشیرینی، ضمیمه موارد درخواستی کرد و رفت کنار برکه.
قورجنگله بعد از اینکه وسایل را تحویل گرفت، چشمش افتاد به میوهها. به مرد گفت: «اینها دیگر چیست؟» مرد گفت: «اینها میوه نوبرانه است. آوردهام میل بفرمایید.»
قورجنگله نگاه عاقل اندر سفیهی به مرد تمبکزن انداخت و گفت: «آخر مرد حسابی، من دندان دارم که میوه بخورم؟» مرد قدری جا خورد و فکری کرد و گفت: «تو که دندان نداری، چطور روزی دو تا آدم میخوری و میخواهی مرا هم با دندان تکهپاره کنی؟»
قورجنگله به تتهپته افتاد و گفت: «راستش چیز است، دندان که دارم، ولی میدانی، یعنی، فقط مال آدمخوری است.» مرد سری تکان داد و گفت: «که اینطور» بعد هم قورجنگله را برداشت و انداخت توی یک کیسه و با خودش برد به ولایت غربت.
کسانی که به ولایت غربت رفتهاند میگویند هر روز تنگ غروب وقتی مرد تمبکزن، تمبک میزند و قورباغهها میرقصند، قورجنگله را هم میشود دید که کنار دست مرد نشسته و با دو دانگ صدایی که دارد، گاهی در مایه ابوعطا چیزهایی میخواند.
ما از این داستان نتیجه میگیریم که:
۱ـ آدم فلفل به این گرانی را نباید بمالد به قورباغه!
۲ـ قبل از ترسیدن از قورباغه، آدم باید مطمئن شود که قورباغه موردنظر دندان دارد!
قصه ما به سر رسید، غلاغه به خونهش نرسید!
یادی از زرویی نصرآباد در برنامه شبخند
پایان پیام
کد خبر : 107699 ساعت خبر : 8:20 ب.ظ