دیدار با محمدایواز در برج میلاد؛ منم تمام افق را به رنج گردیده
پایگاه خبری گلونی؛ رضا ساکی: همه کارگرهای افغان در ایران مثل کارگرهای فیلم «چند مترمکعب عشق» یا «باران» نیستند.
یعنی شرایط زندگی همه آنها به آن دشواری نیست. کارگر افغان در ایران اگر مثلا پای برج میلاد کار کند شرایط نسبتا خوبی دارد.
این گزارش درباره افغانها و پشتونهایی است که کسی آنها را تعقیب نمیکند.
هم خانهشان در زیر برج است هم محل کارشان. کارشان مربوط به گلوگیاه و درختان محوطه برج میلاد است. آنها جایی در سراشیبی یک تپه زندگی میکنند.
تپه مشرف به بزرگراه شیخفضلالله نوری است و اگر هوا تمیز باشد شهرک زیبای غرب را از آنجا میتوان دید.
دیدار ما با کارگران در روز جمعه رقم خورد. خیلی اتفاقی از برج به سمت بزرگراه شیخفضلالله نوری برمیگشتم که لباسهایشان را دیدم.
لباسهای رنگارنگی که بر درختان بیبرگ زمستانی افتاده بودند.
شیب تپه و شمشادهای بزرگ حاشیه خیابان محل زندگیشان را کاملا استتار کرده است اما تا از روی شمشادها رد شوی کمپشان را خواهی دید.
کمپی عیان و ساده. ساده اما باامکانات. خیلی باامکاناتتر از محل زندگی افغانها در فیلم «چند مترمکعب عشق».
از لباسهایشان عکس میگیرم. آنها را انداختهاند روی درختان. البته یک جا طناب هم دارند اما بیشترشان را همین طوری خشک میکنند.
گفتگو با محمد ایواز
پسری نوجوان به نام محمدایواز کنجکاو میشود و جلو میآید. من هم جلو میروم. دست میدهیم و گپ میزنیم.
میگوید اهل تَخار است از پشتونهای تخار. میگوید بیشترمان اهل تخار و مزارشریف هستیم. هم افغان هم پشتون.
میگوید روزی ۸ ساعت کار میکنیم و ۸۰۰ هزارتومان پول میگیریم.
کارت اقامت نداریم و غیرقانونی وارد ایران شدهایم اما چون اینجا هستیم کسی کاری به کارمان ندارد. میگویم شهرداری خوب است؟ میخندد.
روز جمعه در کمپ آنها روز نظافت و استراحت است. کنار کمپ یک بشکه قیر روی آتش قرار دارد و آب داخلش قُل میزند.
زمستانها لباس را با این آب میشویند. یک کانکس دارند که سه دستشویی دارد. پشت کانکس دستشویی یک کانکس حمام هم هست. با سه دوش.
کنار حمام شیر آب است که محل شستن ظرفها و البته برنج و مرغ و دیگر خوراکیهاست.
آشپزشان پسر نوجوانی است که نامش محمد است. میگوید همه نوع غذا بلد است درست کند اما برنج و مرغ و خوراک لوبیا را از همه بهتر درست میکند.
ناهار و شام و صبحانه را از حقوق خودشان تهیه میکنند.
کمی بالاتر ساختمانی است با چهار پنج اتاق که در هر اتاق ۱۲ نفر زندگی میکنند و میخوابند. حقوق همهشان تقریبا همان ۸۰۰ هزارتومان است.
تجربهای از تعقیب و گریز ندارند. راحت هستند نسبتا. برخورد کارفرما با آنها خوب است و همهشان در کارشان اوستا هستند.
محمد ایواز از افغانستان میگوید
از تفریحشان میپرسم. محمدایواز میگویند: گاهی جمعهها بیرون میرویم و چرخ میزنیم. میگویم: سینما چه؟ میگوید نه.
میگویم یک فیلم درباره افغانستان روی پرده است دوست داری بروی آن را ببینی؟ میگوید: بله دوست دارم.
داستان فیلم را برایش تعریف میکنم و خوشش میآید. میگویم: فیلمی مقبول است. میخندد. میگویم پشتون بلد نیستم. میخندد.
میگویم: قصد برگشتن نداری؟ نمیفهمد. میگویم: نمیخواهی به افغانستان برگردی؟ میفهمد: میگوید یک سال است نرفتهام و دلم تنگ است.
شاید روزی برای همیشه برگشتم. میگویم: ایران خوب است؟ میگوید: خوب است. میگویم: ایران کشور شما هم هست ما همزبان و هم فرهنگیم.
میگوید: افغانستان رفتهای؟ میگویم: نه اما دوست دارم بروم. میخندد. با هم میخندیم.
میگوید: زندگی در افغانستان سخت است. میگویم میدانم و بیاختیار میگویم:من از سکوت شب سردتان خبر دارم / شهید دادهام، از دردتان خبر دارم.
میگوید: چه؟ میگویم هیچ. برایم ژشت میگیری؟ ژشت میگیرد و عکس میگیرم.
منم تمام افق را به رنج گردیده
از کمپشان بیرون میآیم. راستش کمی خوشحالم که دستکم آرامشی نسبی دارند. اما غمگینم برای محمدایواز.
کی پس جوانی میکند؟ مثل من، مثل شما. بغض میکنم و میخوانم:
منم تمام افق را به رنج گردیده،
منم که هر که مرا دیده، در گذر دیده
منم که نانی اگر داشتم، از آجر بود
و سفرهام ـ که نبود ـ از گرسنگی پر بود
شعر از: محمدکاظم کاظمی. شاعر افغان
پایان پیام