قطاری که خیال تأخیر نداشت و میخواست روی ژاپنیها را حسابی کم کند
قطاری که خیال تأخیر نداشت و میخواست روی ژاپنیها را کم کند
سفرنامه شیراز_قسمت دوم
پایگاه خبری گلونی؛ راضیه حسینی: ساعت هنوز سه نشده بود که به ایستگاه راهآهن رسیدیم. کلی وقت داشتیم.
پس با خیال راحت چمدانها را به اتاق امانات سپردیم و به طبقه بالا برای ناهار رفتیم.
ساعت چهار شده بود و به حساب خودمان سی و پنج دقیقه دیگر وقت داشتیم.
از بلندگو اعلام کردند مسافران قطار شیراز که ساعت چهار و ده دقیقه حرکت میکند به فلان ورودی بیایند.
نماز که خواندیم به همسرم گفتم: «میگه چهارو ده دقیقه حرکته». گفت: «نه بابا اینجوری میگن که زودتر بریم. بلیط ما چهار و سی و پنج دقیقهست».
گفتم: « آخه میگه داره حرکت میکنه». سریع چمدانها را گرفتیم و رفتیم سمت ورودی.
خانمی که بلیطها را میگرفت گفت: «کجایین شما؟ قطار رفت که» دویدیم سمت راهرو، قطار هنوز نرفته بود.
آقایی که مسئول چک کردن نهایی بود گفت« بدوین بدوین رفت». ما هم دویدیم … صدای مرد از پشت سرمان آمد «برگردین برگردین رفت».
انگار تکههای یخ ریخته بودند روی سرمان هر کدام به قاعده یک توپ فوتبال.
هاج و واج مانده بودیم چه کنیم. به همان آقا که دم در بود بلیطها را نشان دادیم و حق به جانب گفتیم اینجا نوشته چهار و سی و پنج دقیقه نگاه کرد و گفت«کو؟ اینا نوشته چهار و ده دقیقه».
باز همان توپهای فوتبال خورد وسط فرق سرمان. ما سه تا بلیط قطار داشتیم. یکی تهران شیراز به ساعت چهارو ده دقیقه. یکی شیراز تهران به ساعت چهارو بیست دقیقه و یکی تهران رشت به ساعت هشت و سی و پنج دقیقه. دقیقه آخری را با ساعت اولی قاتی کرده و یک نگاه هم به بلیط نکرده بودیم.
قطاری که خیال تأخیر نداشت
مضطرب مانده بودیم چه کنیم. گفتند قطار بعدی فدک است و دیگر نورالرضا که قطار ما بود نداریم.
تازه همان فدک هم پر است. فقط یک راه دارید بروید بیرون و تاکسی راهآهن را بگیرید و به ایستگاه محمدیه برسید.
وقت برای فکر کردن نداشتیم. سریع رفتیم پی تاکسی. راننده گفت تا ایستگاه محمدیه دویست و پنجاه اگر نرسیدیم تا بعدی سیصد و پنجاه میگیرد.
وقت برای چانهزدن هم نداشتیم. نشستیم توی سمند و رفتیم. اضطراب و نگرانی از یک طرف، گرمای هوا و بادی که انگار از کوره نانوایی در میآید از طرف دیگرحسابی اذیتمان میکرد.
تاکسی گازش را گرفته بود و میرفت. صد و بیست، سی، چهل. اگر فقط یک لحظه کنترلاش را از دست میداد احتمالاً از ما جز مقادیری پودر چیز دیگری به جا نمیماند.
راننده شماره ایستگاههای مختلف را داشت. به همسرم داد و او هم زنگ زد. اولین ایستگاه گفت یک دقیقه است حرکت کرده.
قطاری که خیال تأخیر نداشت
تا محمدیه یک ساعت و چهل دقیقه راه بود. ولی قطار از ما جلوتر بود. راننده میگفت اگر فقط پنج دقیقه تأخیر داشته باشد میرسیم.
ولی لامصب انگار قطار ژاپن بود بدون تأخیر و وقفه داشت میرفت. نزدیک محمدیه قطار را دیدم که به موازات ما در حرکت بود.
راننده گاز میداد، قطار میرفت. یک لحظه احساس کردم توی غرب وحشی و سوار اسب هستیم و داریم دنبال قطار میرویم.
ولی انگار اسبهای آنها تندروتر از سمند ما بودند. آنها همیشه به قطار میرسیدند ولی ما…
به ایستگاه محمدیه زنگ زدیم گفت یک دقیقه است حرکت کرده. نرسیدیم.
راننده گفت نگران نباشید بعدی رو حداقل بیست دقیقه زودتر میرسیم. از کاشان گذشتیم و با خیال راحت به ایستگاه بعدی رسیدیم.
از مسئول ایستگاه پرسیدیم قطار کی میرسد. لبخندی ملیح زد و گفت«چه به موقع رسیدید. دودقیقه دیگه»!
راننده خودش هنگ کرده بود گفت: «این قطار چرا گوله کرده داره میاد؟» چمدانها را برداشتیم و دویدیم به سمت ایستگاه.
قطار رسید و ما هم رسیدیم. داخل کوپه که شدیم یک نفس راحت کشیدیم.
نفسی که سیصدو پنجاه تومان برایمان آب خورد.
پایان پیام
کد خبر : 133859 ساعت خبر : 1:55 ب.ظ