من منچستر یونایتد را دوست دارم اثر مهدی یزدانی خرم و نقدی بر آن
من منچستر یونایتد را دوست دارم اثر مهدی یزدانی خرم و نقدی بر آن
سمیه باقری حسنکیاده: کتابها هم میتوانند آدم را گول بزنند. گاهی با تعداد چاپشان، گاهی با اسم انتشارات و گاهی با نامشان.
من منچستر یونایتد را دوست دارم از آن دست کتابهاست. از آنها که فکر میکنی درباره فوتبال است و نیست. فکر میکنی مهدی یزدانی خرم روش رماننویسی معمول خود را کنار گذاشته است و نگذاشته.
من منچستر یونایتد را دوست دارم، اثری است سوررئال با ژانری اجتماعی و نگاهی پست مدرن که به بررسی مهمترین قسمتهای تاریخ ایران، از سال ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ میپردازد.
داستان این کتاب با یک دانشجوی تاریخ مبتلا به سرطان از میدان فردوسی تهران آغاز میشود و بعد از آن داستان با روایتهایی تکهتکه در سالهای ۱۳۲۰ به بعد و ایران اشغال شده در زمان جنگ جهان دوم متصل میشود و در نهایت با دانشجوی تاریخ هم به اتمام میرسد.
نویسنده برای بیان داستان خود از زمان ماضی نقلی و ماضی بعید استفاده کرده است و با یک سری روایتهای تو در تو و جدا از هم که معمولا در یک پل روایتی به هم متصل میشوند، داستان خود را با ساختاری دایرهوار به نقطه اول بازمیگرداند.
من منچستر یونایتد را دوست دارم، یک رمان نیست. یعنی نمیتواند باشد. چرا که در روند کتاب ورود به جهان داستان اتفاق نمیافتد.
نه تخیلی در داستان میبینیم و نه جزر و مد لازمه یک داستان را.
ضد داستان هم نیست، چرا که به قصد داستانی بودن اتفاقاتش نوشته شده است.
کتاب پر است از شخصیتهای شخصیت نشده. پر از تیپهایی که قصه را چند دقیقه پیش میبرند و بعد تحویل تیپ بعدی میدهند.
همانند رمانهای «دوس پاسوس» از جایی که یک شخصیت رها میکند، دیگری داستان را ادامه میدهد و در نتیجهی گذرها و تغییر مکان شخصیتها تابلویی از جامعه امریکا به تصویر میکشد.
این دست به دست شدن داستان و تعداد زیاد تیپهای شکل دهنده کتاب، خواننده را متوجه ارزشی که زمان برای راوی دارد، میکند.
نویسنده در حالی که نشان میدهد خشونت چیز اجتنابناپذیری است که جنگ به همراه میآورد، حکایت آشوبهای سیاسی و کسانی که برای پیدا کردن مکان و منصب در بحران به وجود آمده یکدیگر را له میکنند را نیز روایت میکند.
تعدد آدمها و سرعت بیان داستان اغتشاش و خشونت را در آن بالا برده است و بارها خواننده را از خواندنش منصرف میکند.
«در آن چند دقیقهای که خیابان عجیب تبدیل به فیلمهای امریکایی شده بود، پسر بددهن خشنی با آجر به سر دختری زده بود که به سوی مردم اسلحه نشان گرفته بود. خون سر دختر لخته خورده بود در آجر پسری که بوی صابونهای محلی را میداد و تصمیم داشت تا چند روز دیگر به سربازی برود.»
در حین خواندن کتاب بارها از خودم پرسیدم که واقعا این همه خشونت در روایت این کتاب لازم بود؟
▪︎قسمتی از کتاب من منچستر یونایتد را دوست دارم
رومل آمده. فیلد مارشال اسطورهای ارتشِ آلمان در یک زمستان پرسوز لعنتی اولین سالهای دهه سی شمسی، وارد تهران شده و توی خیابان استامبول بالای سردر ورودی هتل_کافه نادری با یونیفورم و کلاه و دستکش نشسته و آرام پاهایش را تکان داده.
رومل لم داده کنار روح شاعرِ آزادیخواهی که دیگر عادت فرانسه حرف زدن از سرش افتاده بوده و با ارواح به همان زبان مشترک حرف میزده.
رومل با کلی تأخیر وارد تهران شده و ارواح صد افسر وفادار اِساِس سیاهپوش مقابل در کافه نادری خیره به فرمانده بزرگ و روح دیوانهای بودهاند که سعی میکرده خودش را به رومل نزدیکتر کند.
ارواح افسران اِساِس اصلاً خوششان نمیآمده که ملت از توی دل و رودهشان رد میشدهاند، ولی اعتراضی نمیکردهاند و منتظر ایستاده بودهاند تا فرمانده حرکتی کند. اینطور بوده که فیلد مارشالِ اروین رومل وارد تهران شده و از سربازانش سان دیده…
کتاب بخوانیم.
پایان پیام
کد خبر : 141327 ساعت خبر : 2:48 ب.ظ