گلونی

شب تش در زاگرس

شب تش در زاگرس

شب تش در زاگرس

شب تش در زاگرس

هنگامی كه آتشی ديد پس به خانواده خود گفت:

درنگ كنيد زيرا من آتشی ديدم.

اميد كه پاره‌ای از آن برای شما بياورم يا در پرتو آتش راه خود را بازيابم؛

پس چون بدان رسيد ندا آمد كه ‌اي موسی؛

اين منم پروردگار تو، پای پوش خويش بيرون آور كه تو در وادی مقدس «طوی» هستي؛

و من تو را برگزيده‌ام پس بدانچه وحی می‌شود گوش فرا ده؛

منم من خدايی كه جز من خدايی نيست. پس مرا پرستش كن و به ياد من نماز برپا دار.

آيه‌های 10 تا 14 سوره طه

به گزارش گلونی امیر جدیدی در روزنامه اعتماد نوشت: ده صبح دوازدهم خرداد نود و نه.

روستای «او كاسه» (آب كاسه)، بيست كيلومتری دهدشت استان كهگيلويه و بويراحمد.

كنار ديوار سيمانی خانه‌ای روستايی هشت، ده نفر از محيط‌بانان و مردم محلی در سايه ديوار روي تخته‌های سنگ‌ نشسته بودند.

از ماشين كه پياده شديم از جای‌شان بلند شدند و سايه را تعارف‌مان كردند و به شيوه خود خوشامدمان گفتند.

چهره‌هاشان خاك‌آلود بود و تن‌شان بوی دود می‌داد.

بوی دود و بلوط و خستگی.

سلامی گفتيم و عليكی شنيديم.

آب معدنی يخ‌زده مهمان‌مان كردند.

گفتيم كه خبرنگاريم و از تهران آمديم. لبخندی زدند و گفتند دير آمديد و قطار رفت.

هنوز در سايه نشسته بوديم كه يكی، دو تا نيسان پيكاپ از تپه‌ای پايين آمدند و نزديك ما زدند كنار.

در دوردست هليكوپتری بلند شد و پشتش را به كوه كرد و در آسمان گم شد نقطه‌ای بود و سپس هيچ نبود.

مردی كه كلاه گشادی به سر داشت و چفيه‌ای بر گردن آمد جلو و مشتش را گرفت به سمت‌مان؛

يك جور سلام و عليك كرونايی.

مجری شبكه دنا بود و آشنای آن ديار.

محلی‌ها دورش جمع شدند و سلفی گرفتند.

سلفی كه گرفت، آمد طرف ما.

آقای مجری و يكی، دونفر ديگر كه پيدا بود از مقامات استانی‌اند، گفتند كه چند دقيقه قبل با هليكوپتر منطقه را بازديد كرده‌اند و خدا رو شكر ديگر هيچ لكه‌ای باقی نمانده و آتش بالكل خاموش شده.

با اين حال گفتند اگر می‌خواهيد بالا برويد بعدازظهر برويد.

راست می‌گفتند.

شب تش در زاگرس

بر خاك آتشی نبود اما از آسمان آتش می‌باريد. تعارف‌مان كردند به خانه‌شان و گفتند لقمه نان و خوابی هست.

سری و دستی به نشان تشكر نشان داديم و همان‌جا زير درخت كنار اطراق كرديم.

يكی از همسفر‌ها صدرا (خبرنگار شرق) اصالتا اهل دهدشت بود و رفقايش شب قبل آتش كوه را خاموش كرده بودند.

تلفنی قرار و مداری گذاشت. عجالتا كاری نداشتيم جز آنكه زير سايه درخت به انتظار بنشينيم و به شكوه دودآلود خاييز خيره بمانيم.

از اينكه دير رسيديم حال‌مان گرفته بود. از اينكه آتش خاموش شده بود عقل و اخلاق حكم می‌كردند شاد باشيم اما نبوديم.

كرم خبرنگاری و ديدن حادثه از نزديك به اين سادگی‌ها دست از سر عكاس و نويسنده برنمی‌دارد.

يك عمر دير رسيديم به آتش خاييز هم. نيم ساعت بعد حسن و اردوان رفقای صدرا آمدند پی‌مان.

قرار شد به دهدشت برويم و استراحتی كنيم و آفتاب كه از رمق افتاد بزنيم به دل كوه.

ساعت پنج و نيم بعدازظهر برگشتيم پای كوه. تا رسيدن به آخرين پناهگاه ۹ ايستگاه را بايد بالا می‌رفتيم. اين يعنی چيزی حدود سه ساعت را بايد كوهنوردی می‌كرديم.

بين ايستگاه دو و سه بود كه نفس‌مان به شماره افتاد. باز هم چند دقيقه‌ای زير درخت بنه نشستيم تا نفس تازه كنيم. كرديم.

تازه آنجا بود كه فهميدم چرا در چند روز گذشته عكس خوبی از آتش‌سوزي منتشر نشده بود.

شب قبلش وقتی می‌خواستم برای صفحه يك «اعتماد» عكس پيدا كنم، هر سايتی را می‌رفتم می‌خوردم به در بسته.

عكس بود اما نه عكسی كه به درد صفحه اول بخورد. نه عكسی كه بشود 5 ستونی رنگی كارش كرد.

شب تش در زاگرس

رسيدن به سوژه برای خودش قصه‌ای دارد شنيدنی. حدود ۹ شب به ايستگاه ۹ رسيديم. روي دامنه روبه‌رويی می‌شد آثار آتش شب قبل را ديد و خوب كه چشم می‌انداختی، می‌ديدی كه كوه هم زير سر آتش پنهان دارد.

خورشيد در حال غروب كردن بود و بايد زودتر به مقبره امامزادگان «امير حضير» و «امير حاضر» و «امير حمزه» می‌رسيدم.

در راه امامزاده يكی، دو كنده درخت كماكان در حال سوختن بودند كه احمد (رفيقم، عكاس خبرگزاری شينهوا) خاموش‌شان كرد.

به سمت امامزاده از ت‍په‌ای پايين آمديم. حالا ديگر هوا تاريك شده بود. خودم را جلو انداختم و مثل بلده راه‌ها به دل شب زدم.

حقيقت اين بود كه دوست داشتم به مامنی برسم و لختی بياسايم. از خستگی و سنگينی بار سرم در گريبانم فرو رفته بود.

پيچ را كه رد كرديم يك باره برقی از نور، چشمم را به طرف خود كشاند. سرم را بالا آوردم و آتش را ديدم. ياابالفضل آتش! – بی‌اختيار و با صداي بلند گفتم.

بچه‌ها صدايم را شنيدند و پا تند كردند و رسيدند جايی كه می‌شد زبانه‌های آتش را ديد.

شعله‌های آتش

آتش را كه ديديم به سمتش دويديم. كار دنيا برعكس شده حتی گراز و پلنگ و چرنده و پرنده از آتش می‌گريزند، اما خبرنگار نه.

همين كه آتش را ديديم همچون علوفه خشك به سمتش كشيده شديم. تا قبل از ديدن آتش رمقی در پاهای‌مان نمانده بود، اما شعله‌های آتش بی‌رمقی را از يادمان بردند.

در نگاه اول ذره‌ای بوديم در برابر خورشيد و تصور اينكه بتوانيم جلوی قلدری‌اش بايستيم، لااقل در ذهن من مطلقا غيرممكن می‌نمود.

حسن و اردوان شب قبل‌تر هم با آتش دست و پنجه نرم كرده و بازی را برده بودند. گويی حالا آتش آمده بود تا انتقام شب قبل را بگيرد.

شايد هم غريب گير آورده بود اين آتش مرموز. ما پنج نفر بوديم و او به تنهايی لشكری. هر يك از بچه‌ها شاخه‌ای از درخت ارزن كندند و به سمتش روانه شدند.

درست مثل صحنه جنگ‌های تن به تن. آتش به طرفه‌العينی جهنمی ساخت كه نگو و نپرس.

مهندس فلكی راه دير شش جهتی چنان ببست كه ره نيست زير دير مغاك. آتش از شش جهت محاصره‌مان كرد و هر از گاهی بادی به غبغب می‌انداخت و سيلی به صورت‌مان می‌زد و عقب‌مان می‌راند.

دو ساعت نفس‌گير در بين آتش و دود روی شيب چهل درجه بالا و پايين‌مان برد و گوشه رينگ چپ و راست‌مان كرد.

بی‌مروت زمين را هم با خودش همراه و خاكش را مثل كوره داغ‌داغ كرده بود. آنقدر داغ كه كفش‌های كوه هم بی‌طاقت شده بودند.

رسما به بازی‌مان گرفته بود. گاهی دودش را چنان دورتا دورمان حلقه می‌كرد كه می‌خواست خفه‌مان كند.

اما درست همان دم كه شكست را می‌پذيرفتي و می‌خواستی اشهد بخوانی در لحظه نااميدی صحنه عوض می‌شد و باد ياری‌اش را از آتش می‌گرفت و به كمك‌مان می‌آمد.

باز حاشا به غيرت باد. با شاخه ارزن و لگد و فحش و هر چه در توان داشتيم زديم توی سر آتش.

اردوان و حسن و صدرا درست مثل مبارزي دست از جان شسته تيغ بر سر و گردن اژدهای هفت سر آتش می‌زدند و يكی از جان‌هايش را می‌گرفتند، اما لاكردار هفتاد جان ذخيره داشت.

كم‌كم از پايين كوه خبردار شدند و آمدند. ديده بودند كه آتش دوباره شعله‌ور شده است.

اما برای اينكه كسی از پايين كوه به بالا برسد كم‌كم دو ساعتی زمان لازم بود. تا چشم كار می‌كرد، آتش بود و آتش.

آتش روی علوفه خشك چنان روان می‌شد كه انگار يك نفر از قبل با بنزين و باروت علوفه‌ها را آماده سوختن كرده.

بوی سوختن بلوط شبيه اين بود كه می‌خواهی بلوطی را در تابه تف دهی. اما اين بو را ضربدر هزار كن.

شب تش در زاگرس

بلوط‌ها طفلی‌ها مقاومتی می‌كردند و از هر صد بلوط يكی به آتش تسليم می‌شد. اما درخت‌های ارزن و بوته‌های جنگلی و… در چشم به هم زدنی می‌سوختند و خاكستر می‌شدند و باد پراكنده‌شان می‌كرد.

رسما درمانده شده بوديم. تا قبل از آن درماندگی آدميزاد را در كرونا، زلزله، سيل و… ديده بودم، اما اين يكي بدجور سريع و خشن بود، زوردار‌تر هم.

تا می‌خواستی به خودت بيايی، قد راست می‌كرد و از چپ و راست حمله‌اش را از سر می‌گرفت.

هاج و واج هر چه در توان داشتيم روی دايره ريختيم. زورمان را زديم. عرق از سر و روی‌مان می‌ريخت.

كيف و كوله‌مان روی دوش‌مان سنگينی می‌كرد و نمی‌توانستيم حتی براي لختی روی زمين رهای‌شان كنيم.

نمی‌دانم به خاطر ترشح آدرنالين بود يا چه؟ اما هر چه بود خسته نشديم. شديم اما به روی خود نياورديم.

نمی‌خواهم پيازداغ ماجرا را زياد كنم، اما حقيقت اين است كه مثل بچه‌‌پروها از آتش كتك ‌خورديم و عقب ننشستيم.

ساعت دوازده درست همان دم كه آتش می‌خواست ميدانداری كند، بچه‌ روستاهای «بوبيری» و «او كاسه» و «علی‌آباد» و «فيل‌بند» به دادمان رسيدند، به داد زاگرس رسيدند.

ده، دوازده نفری همچون معجزه الهی از دل سياهی جنگل بيرون آمدند و دست به كار شدند و برای يك شب ديگر پشت آتش را به خاك ماليدند.

حالا ساعت حدود دو بعد از نيمه‌شب است. بچه‌ها تقريبا آتش را مهار كردند.

روی يكی از دامنه‌ها آتش داشت آخرين زورهايش را سر بلوطی كهنسالی خالی می‌كرد.

خدامراد از روستاي بوبيری مقنعه چفيه را‌ تر می‌كردند و به سر و صورت می‌بستند و می‌گفتند مقنعه به سر كرد، حسين از روستای آب كاسه روی سر و صورتش آب ريخت، خدامراد به دل آتش زد.

رحيم و حميد و فرشاد و علی و سزاد و يوسف و رضا و محمد دور آتش حلقه زدند.

خدامراد شاخه اصلی بلوط را كه درگير آتش بود با سه، چهار لگد شكاند. شاخه كه شكست همچون پريدن از روي آتش چهارشنبه‌سوری از دل آتش بيرون جهيد.

حالا بچه‌ها هر كدام يك طرف درخت را گرفتند و از تنه اصلی جدايش كردند و روی زمين سوخته انداختند. آتش مهار شد.

فرشاد پرسيد: خبرنگاری؟ خنديدم و سری به نشان تاييد تكان دادم.

آنقدر دود خورده بودم كه صدايم در نمی‌آمد. گفت: حالا كه خبرنگاری می‌دانی اين سهام عدالت را بايد چه كار كنيم؟

اولش گفتند پنج ميليون می‌ارزد چند روز پيش رفتم كه بفروشمش يكی گفت به زور سيصد هزار تومان می‌خرند.

گفتم: نمی‌دانم. راستش، من عكاسم. رسيدم تهران از بچه‌های اقتصادی می‌پرسم و زنگت می‌زنم.

خدامراد توی حرف‌مان پريد و رو به فرشاد كرد و گفت: الان وقت اين حرف‌هاست؟

حسين و رضا و رحيم و علي و سزاد هم آمدند، گفتند: آقا بنويس چه بر سرمان آمده. شش شب و شش روز است كه آواره كوه و بيابانيم. بعضی‌ها [با طعنه‌ای گفت بعضی‌ها] با هليكوپتر می‌آيند بالا و سلفی می‌گيرند و حتی يك بوته را هم خاموش نمی‌كنند و سوار می‌شوند و برمی‌گردند.

اولش گفتند آتش را با هليكوپتر آبپاش خاموش می‌كنند.

شب تش در زاگرس

ما هم اطمينان كرديم و نيامديم. هليكوپتر از سد كوثر آب را پر می‌كرد. اما مخزنش سوراخ بود و تا به آتش برسد نصف بيشتر آب هدر رفته بود.

اگر ما و محيط‌بانان به داد نرسيده بوديم، الان هيچ درختی نمانده بود. شنيده‌ايم كه براي هر بار بلند شدن اين هليكوپتر پانزده ميليون تومان خرج می‌كنند.

نصفش را به ما می‌دادند. دمنده و آتش‌كوب هم می‌دادند آن وقت می‌ديدند كه ما چطور آتش را خفه می‌كنيم.

ما بلده كوهيم. نان زندگی‌مان را از كوه درمی‌آوريم. اين علف سوخته غذای دام ماست. شهری‌ها به بالای كوه كه می‌رسند جانی برايشان نمی‌ماند كه بخواهند آتش را خاموش كنند، اما ما بچه كوهيم مثل كل و بز كوه را بالا می‌آييم.

با يك بطری آب يك روز را در كوه سر می‌كنيم. اگر فقط برای ما آب و غذا بياورند ما آتش را ول نمی‌كنيم.

بچه‌ها دل پری داشتند و هر چه را در دل‌شان بود ريختند روی دايره. آتش كه خاموش شد جنگل هم سياه شد.

سياه سياه شد. ماه شب دهم نور زيادی نداشت كه به كوه بتابد.

اما بچه‌ها چراغ قوه‌هايی داشتند كه نورش تا پانصد متر و بلكه بيشتر پرتاب می‌شد. چراغ‌ها را روشن كردند و به سمت امامزاده راهی شديم.

شب تش در زاگرس

روی قله يك گروه ديگر از نيروهای محلی روي تكه سنگ‌هايی استراحت می‌كردند.

ما هم نشستيم و به آسمان پرستاره خاييز خيره شديم. گويی ستاره‌ها هم حماسه خاييز را به تماشا نشسته بودند.

حدود دو و نيم به امامزادگان رسيديم. آتش تا بيرون امامزاده هم رسيده بود و سلامی كرده و عقب‌عقب رفته بود.

يوسف جلوجلو رفت و در آهنی دو لنگه سبز رنگ امامزاده را باز كرد. توی حياط امامزاده برای‌مان پتو انداخت.

خودش هم گوشه حياط آتشكی به پا كرد و كنارش لميد. مقبره همچون ستاد عمليات تا طلوع آفتاب محل رفت و آمد آتش‌نشانان محلی بود.

هر كدام كه می‌آمدند داستانی می‌گفتند كه چشم از شنيدنش گرد می‌شد و اگر خوابی هم قرار بود به چشم‌مان بيايد با صداي خنده و شوخی بچه‌ها از سرمان ‌پريد.

آفتاب كه زد و آسمان كه روشن شد، لشكر خواب بر بچه‌ها هجوم آورد. از جا بلند شدم. هر يك از بچه‌ها همچون كرم ابريشمی در پيله خود جمع شده بودند.

جوراب‌هاشان پاره و سوخته بود و كفش‌هاشان همچون كفش عمو نوروز. صبح كه شد و رد آتش را كه ديدم متوجه كار بزرگ‌شان شدم. خدا قوت‌شان دهد.

پایان پیام

خروج از نسخه موبایل