گلونی

قرنطینه بی اعصاب کرده بود همه را

قرنطینه بی اعصاب کرده بود همه را

قرنطینه بی اعصاب کرده بود همه را

قرنطینه بی اعصاب کرده بود همه را

به گزارش گلونی اگر یک درصد گمان برده‌اید، ما از آن خانواده‌هایش هستیم که صبح با صدای موزیک سنتی ایرانی و بوی نان تازه چشم بگشاییم، سخت در اشتباهید.

آخر خوشبختی‌مان این است که با صدای آلارم گوشی بیدار شویم.

این را عرض فرمودم که بدانید و آگاه باشید که اینجانب امروز صبح با صدای دختر تو که هنوز تمرگیدی، از خواب بیدار نشدم.

این مهم خود به تنهایی ارزشش را داشت که برایتان بنویسم.

باور کنید! آخر در تمام مدت هشت ماه گذشته اینقدر ملاطفت در خانواده به وقت صبح شامل حالم نشده بود.

قرنطینه بی اعصاب کرده همه را.

سرتان را درد نیاورم.

امسال از آن سال‌هاست که ما اول مهر خیلی بغض و آبغوره و اینها نمی‌بینیم.

اگر کسی آنقدر مغز خر خورده باشد که فرزندش را بیاورد مدرسه، قاعدتاً همه آبغوره‌ها را نیمه شهریور گرفته‌اند و برای اول مهر چیزی باقی نمانده است.

حالا باز چرا این ها را گفتم؟ خواستم بدانید عقلم نه پاره سنگ برداشته، نه شن و ماسه، نه گل رس و نه هیچ چیز دیگر.

من معلمم این ها شامل حالم نمی‌شود.

با همه این تفاسیر من امروز صبح چشم باز کردم.

چهار ماسک و دستکش اضافی و محلول ضدعفونی کننده دست و تعداد 20 پد الکی را به زور چپاندم توی کیفم.

دو ماسک با فیلتر و بی فیلتر و شیلد را هم جوری روی صورتم فیکس کردم که حتا شیمیایی هم بزنند، بتواند از اجزای بمب شیمایی سوال بپرسد و جواب هم پس ندهد. راهی شدم، چه راهی شدنی!

انگار دیشب که ما در خواب بودیم جهان در خواب نبود.

نه ماسکی، نه شیلدی و نه دستکشی.

حالا اگر بگویم، همه در حلق هم بودند که غلو کرده‌ام.

اما همه در حد نای و نایژه یکدیگر پیش رفته بودند.

تغییر غیر پورتکلی را حتا می‌شد از بیلبورد تبلیغاتی شهر هم فهمید.

تا دیروز ایشان که نامشان نویسنده و مدرس و مؤسس بود، نوشته بودند: «یک جوری زبان یادت بدهم که در کف بمانی!»

خب مسلماً اشاره‌شان به همان کف و شستشوی دست‌ها بوده دیگر!

وگرنه کسی که زبان را خوب یاد بگیرد که کف نمی‌نماند. فقط می‌رود تا سقف.

قرنطینه بی اعصاب کرده بود همه را

امروز همان ایشان که نامشان نویسنده و مؤسس و مدرس بود، نوشته بودند: «جوری زبان یادت بدهم که حیرت‌زده بشوی!»

خب قطعا پورتکل ها را برداشته‌اند که قرار است، حیرت زده شویم.

سرویس دانشگاه سال به دوازده ماه نیست. اما الان هست.

مردم چقدر سحرخیز شده اند! واکسنش آمده شاید؟

همین‌طور دستکش به دهان، حیرت زده با چشمی گشایش یافته به در و دیوار و خیابان نگاه می‌کنم که گوشه خیابان کودکی را می‌بینم فرورفته و مچاله که زار زار گریه می‌کند.

این یکی حتماً دیر فهمیده مدرسه ها باز شده که الان گریه می‌کند.

دهان پر می‌کنم که بگویم عزیزم کلاس برخط که دیگر زار زار گریه ندارد!

هنوز عزیزم از دهانم خارج نشده که سرش را بالا می آورد و می‌گوید: «بد بودم! کم حرصتونو در آوردم؟

کم از نون خوردن انداختمتون؟ کم دق‌تون دادم؟

کم تو فشار اقتصادیتون نقش ایفا کردم؟ من که خوب بد بودم که! اینهمه احتکار و گرون فروشی ؟

اینهمه مظلوم نمایی کردین باهام؟

اصلاً اگه خوب بد نبودم، چرا با هواپیما اومدین دنبالم خب. می‌گفتین بدتر باش!

بدتر می‌شدم. من که بلد بودم.

آخه این رسمشه؟ اینهمه زحمت کشیدم.

اینهمه آدم رو از سامانه ثبت احوال حذف کردم. اینه رسمش که یادتون بره من کی بودم؟»

گیج نگاهش می‌کنم. می‌گویم : «عزیزم خوبی؟ اسمت چیه؟ مال کدوم مدرسه‌ای؟»

یک جوری نگاهم می‌کند. انگار چشمهایش بگویند: «تو دیگه چقد شوتی!»

می‌گوید: «کوویدم خانم. نوزده! شما الفبای فارسی هم یاد میدین؟»

تأکید می‌کنم من معلمم. خواستم بدانید.

عقلم نه پاره سنگ برداشته، نه شن و ماسه، نه گل رس و نه هیچ چیز دیگر.

من معلمم این ها شامل حالم نمی‌شود.

پایان پیام

نویسنده: مهرنوش ایران‌خواه

خروج از نسخه موبایل