رستگاری در اندی مانده به بورس
رستگاری در اندی مانده به بورس
به گزارش گلونی تصور کنید یک چیز مسخره خریدهاید و الان آن چیز مسخره گران شده است.
یا همینطور الکی یک زمین، ماشین، مقداری طلا و… خریدهاید و حالا گران شده است. درباره این موضوع چه مینویسید؟
این موضوع، تمرین کلاس طنزنویسی با رضا ساکی است که به صورت آنلاین در گلونی برگزار میشود.
برخی از مطالب شرکتکنندهها را با هم میخوانیم:
امروز پس از مدتی طویل خدمت سلطان رسیدم.
سلطان: «مدتی طویله.»
من: «طویله چه شده؟»
سلطان: «منظورم این است که It’s been a long time، ابله.»
خوشبختانه کتاب «آنچه سلطان خواهد پرسید» را خوانده بودم و میدانستم منظورشان این است که مدتی از من بیخبر بودهاند.
من: «بگذرید! داستانش سر دراز دارد. باشد برای بعد.»
سلطان: «طویله!»
من: «بله داستانی طویل است.»
سلطان: «مدتی طویله.»
من: «آن که برای احوالپرسی بود!»
سلطان: «این گوساله را مدتی در طویله ببندید تا مقر بیاید که با صد درهم کدام گوری رفته که یکشبه با دویست دینار عجیب و غریب برگشته.»
دست جلاد به سمت غلاف شمشیر رفت.
من: «لازم نیست اعلیحضرت. میگویم.»
سلطان سری تکان داد. دست جلاد از غلاف شمشیر دور شد.
من: «برای چال کردن درهمهایی که صله مرحمت فرمودید مشغول کندن گودالی وسط باغ بودم.
یک روباه که میخورد خیلی مکار باشد و یک گربه عینکی که بلافاصله فهمیدم خیلی هم نر است با یک پسربچه چوبی رد میشدند.
روباه گفت: «ببین این هم دارد درخت سکه میکارد.» شبکه را عوض کردم.
صحبت از رشد ۹۶۷ درصدی شاخص بورس در پانصد و اندی سال آینده بود.
رستگاری در اندی مانده به بورس
تصمیم گرفتم بجای چال کردن درهمهایم که با این نرخ تورم تا پانصد سال آینده ارزششان از پهن همایونی هم کمتر میشد بروم در بورس سرمایهگذاری کنم.
اصلا میبایست مابقی سرمایهام را هم میآوردم.
این شد که دویدم و دویدم، به قلکم رسیدم، زدم اونو شکستم، تا پول بیاد به دستم…»
با صدای «هشّه»ی بلند و کشدار پادشاه به خودم آمدم. داشتم وسط دربار حرکات موزون انجام میدادم.
جمع و جور شدم. جلاد دستش را از غلاف شمشیرش برداشت.
ادامه دادم: «از پانصد و اندی سال، فقط «اندی»اش مانده بود که برسم و کار را تمام کنم و از شدت شادی در جشن شبنشینی بدون اینکه منتظر چیزی باشم پاشم و…»
دست جلاد دوباره رفت سمت غلاف. آب دهانم را قورت دادم و ادامه دادم:«پاشم و بشینم، همین!»
دست جلاد از غلاف دور شد. ادامه دادم: «آنجا بود که یادم آمد زیر غذا را خاموش نکردهام و اگر از همانجا برنگردم به بورس نرسیده از گرسنگی میمیرم. رندیام گل کرد. خدا مرا ببخشد.
یک مرد سادهلوح ژولیده که وضع مالی خوبی داشت و حوالی «اندی» زندگی میکرد را به لطایفالحیل و با هزار دوز و کلک راضی کردم که درهمهای مرا با این دینارهای زیبا عوض کند.»
سلطان: «چکاره بود آن کودن؟»
من: «برای گذران زندگی آت و آشغال و اسباب اثاثیه کهنه و درب و داغان زمان ما را میخرید و بابتش پول خوبی هم میداد.
«عتیقهفروش» صدایش میکردند. حالا کدام ابلهی بابت آن خنزرپنزرها پول میدهد، الله اعلم!»
پایان پیام
نویسنده: مسعود توکلی
کد خبر : 174143 ساعت خبر : 11:27 ق.ظ