وقتی وارد نیویورک قشنگ و ترسناک شدم

وقتی وارد نیویورک قشنگ و ترسناک شدم

به گزارش گلونی «اتاق ناتمام» قصه‌هایی است از نیویورک:

راوی این ستون از قضای روزگار چندسالی ساکن خارج بوده است.اگر سؤال دارید که کجای خارج بوده است؟

جوابش نیویورک خارج است ولی اگر سؤال دارید که چه شد و چگونه سر از آنجا درآورد؟

به نظرم نپرسید که داستانش مفصل است و از حوصله‌ی خودم و خودتان خارج.به هرحال اصل در این مقال خارج بودن است.

اولین روزی که به قصدی غیر از گردش و تفریح وارد نیویورک قشنگ و ترسناک شدم، سال ۲۰۱۴ بود،

با هیجان و ترسی کمی تا قسمتی شیرین. از شهر دیگری وارد آمریکای عمری‌کار شده بودم و با ماشین یکی از اقوام چهار ساعتی رانندگی کردیم تا به نیویورک رسیدیم.

آنجا قرار بود مدتی پیش یکی از دوست‌های قدیمی‌ام بمانم تا بعد همگی با هم خانه‌ای اجاره کنیم.

از قبل می‌دانستم که سبک زندگی مجردی و بی‌پولی یا حتا باپولی در آن شهر مستقیم ختم می‌شود به خانه‌ قمر خانوم.

آپارتمان‌های قوطی کبریتی شکل و اتاق‌هایی که هرکدام به یک‌نفر و یا دونفر یا بعضا سه نفر اجاره داده می‌شود.

ما از خوش‌شانسی روزگار چند دوست قدیمی بودیم که بنا رو بر هم‌خانگی گذاشته بودیم، البته بعد از چند ماه اقامت در خانه‌ آن رفیق قدیمی،که بدون کمک او از اساس خیلی چیزها نمی‌شد.

بگذریم، آن رفیق استقبال خیلی خیلی گرمی از ما کرد.

این نوع استقبال‌ها به دلایل زیادی در آن فرنگی که من بودم بسیار عادی است و آنقدر گرم است که در زمستان هم احساس نیاز شدیدی به کولر می‌کنید.

وقتی وارد نیویورک قشنگ و ترسناک شدم

چرایش مقادیری برمی‌گردد به سرعت باورنکردنی زندگی در آن شهر و استرسی که دارد، مدام احساس عقب بودن از دیگران به آدمیزاد دست می‌دهد، انگار مسابقه‌ی دو است و همه می‌خواهند از هم سبقت بگیرند و نفر اول شوند و کاپ قهرمانی که داخلش پر از زاناکس است را از آن خود کنند.

البته به چشم انصاف بخواهم نگاه کنم، هنوز انگشت‌شمار هستند آد‌م‌هایی که در تلاشند وارد این مسابقه دو نشوند.

خلاصه در راستای آن استقبال گرم ،مدتی مجبور به چرخیدن در خیابان‌ها شدیم تا رفیقم به کار واجب‌اش که نشستن در رستوران محبوبش و خوردن نوشیدنی کاملا غیرالکلی بود برسد تا روتین زندگی‌اش خدایی نکرده به‌هم نخورد.

در آخر مهم این بود که او آمد، دیر و زودش دیگر مهم نبود و از هر دیدی که نگاه کنیم آمدن بهتر از نیامدن است.

اگر آن شب نمی‌آمد شاید هنوز بعد از چند سال چمدان به‌دست منتظرش بودم.

او آمد و من نیویورک‌نشین شدم.

این داستان ادامه دارد…

پایان پیام

نویسنده: تارا هادوی

کد خبر : 179205 ساعت خبر : 8:41 ق.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=179205
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات