گوسفندی که پته ما را روی آب ریخت
گوسفندی که پته ما را روی آب ریخت
داستان اکابر قسمت دوم
به گزارش گلونی همه چیز ریشه در کودکی دارد ماجرای اکابر رفتن ما هم برمیگردد به همان کودکی.
این ماجرا از همان روز اول کلاس اول ابتدایی شروع شد.
اینجانب در کنار دخترخاله خود نشسته و هر چه را معلم میگفت را نمینوشتم بلکه هرچه را دخترخاله جانم مینوشت رونویسی میکردم!
شاید بگویید به این میگویند تقلب اما نه تقلب نهایت دو یا سه سوال و کلمه را از بغلدستی نگاه میکنی اما اینجانب از روی دفتر بغلدستی یعنی دخترخاله جان رونویسی میکردم و ویرگولی جا نمیانداختم و چون دخترخالهجان املایش حرف نداشت کسی متوجه اوضاع داغان ما نشد تا آن روز شوم!
در آن روز شوم که خدا نصیب گرگ بیابان نکند کافر نبیند و مسلمان نشنود!
گوسفندی که پته ما را روی آب ریخت
زنگ املا شروع شد و ما هم شروع کردیم به نوشتن از روی دست دخترخاله جان و در کسری از ثانیه دخترخاله جان از گفته خانم آموزگار عقب ماند و یک واو از کلمه گوسفند در جملهی «آن گوسفند سفید است» در اثر عجله و بیدقتی جا ماند و ما هم که اصلا نمیدانستیم موضوع از چه قرار است و گوشهایمان بر سخن معلم بسته و نوشتههای دخترخاله برایمان حجت و سند بود بر دفتر خویش نوشتیم گسفند…!
اصلا مگر میشود؟ انگشت حیرت بر دهان!
آن گسفند سفید است! اینگونه بود که ما لو رفتیم و پته و متهمان جلوی معلم رفت روی آب و تکنیک رونویسی ملغا شد.
تازه از آن روز بود که مشکلات اینجانب شروع شد و پای آن کتاب املای مخوف به زندگی ما باز شد!
من یار مهربانم؟ آن کتاب منحوس به هرچیزی شبیه بود جز یار مهربان.
هربار که چشمهایم به یکی از آنها میافتد اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیک و سیاتیک و آپاندیسمان بهم گره میخورد.
شبها اینقدر صلوات میفرستادیم که آن کتاب املا و دیکته شب ما یادشان برود اما ….!
هر سال که میگذشت بر وخاوت اوضاع افزوده میشد و یک نیمسال تحصیلی گذشت تا اینجانب فرق بین گذاشتن و گزاردن را ملتفت شوم، مبحثی بس دشوار بود که راه به جایی نبرد!
پایان پیام
نویسنده: مریم مفیدی
کد خبر : 181939 ساعت خبر : 2:13 ب.ظ