گلونی

اتاق فرار و باسلق‌السلطنه

اتاق فرار و باسلق‌السلطنه

اتاق فرار و باسلق‌السلطنه

اتاق فرار و باسلق‌السلطنه

به گزارش گلونی قسمت چهاردهم خاطرات مسیریابی را می‌توانید در این بخش بخوانید

تا حالا شده کاری را قبول کنید ولی حتی یک درصد هم آمادگی برای انجامش نداشته باشید؟

نمی‌دانم شما چطور از پس این مشکل برمی‌آیید ولی خودم هیچ ایده‌ای نداشتم.

دقیقاً پشت در اتاق فرار ایستاده بودم و هیچ تصوری از عکس‌العمل‌هایم در برخورد با اتاقی تاریک و ترسناک نداشتم.

وارد شدیم و به محض ورود، همه چراغ‌ها خاموش شد.

این حد از تاریکی را همان یک بار که برای خواب تصمیم گرفتم از چشم بند استفاده کنم، تجربه کردم.

همان باری که وسط خواب وقتی دیدم چیزی را نمی‌بینم فریاد زدم: «چه بلایی سر چشمام اومده؟ کمک، یکی کمکم کنه چرا نمی‌تونم جایی رو ببینم.»

و وقتی همسرم و دخترم با وحشت از خواب پریدند، بعدش همسایه طبقه پایینی و دو طبقه پایین‌تر زنگ خانه را زدند و همسایه‌های خانه بغلی و دو تا خانه آن‌ورتر هم چراغ‌های‌شان را روشن کردند، تصمیم گرفتم دیگر ازاین وسیله مسخره استفاده نکنم و خیلی عادی و معمولی سرم را بگذارم روی بالش.

اما حالا چشم‌بندی نبود که برش دارم. انگار کلاً افتاده بودم توی یک کیسه بزرگ بدون هیچ روزنه‌ای.

تنها وسیله دفاعی‌ که داشتم صدایم بود. شروع کردم به جیغ کشیدن.

توی اتاق فرار، من و خاله، زن‌دایی و یکی از دوستانش بودیم.

دوست زن‌دایی را فقط در یکی  دو تا مراسم تولد و جشن دیده بودم.

خیلی شیک و مجلسی کنارهم نشسته بودیم و نهایت، لبخندی ملیح حواله هم می‌کردیم.

ولی حالا در بدترین شرایط در کنار هم بودیم. اصلاً کار نداشتم چه کسی کنار من است.

حاضر بودم همه را فدا کنم ولی از دست «عروس مرده»  فرار کنم.

خودم را چپاندم وسط، طوری که باقی افراد در اطراف قرار بگیرند.

همین‌طور چسبیده به هم عین کلنی زنبور عسل به حرکت ادامه می‌دادیم.

وقتی می‌خواستیم به سمت صندوق یا جایی برویم برای حل معما، انگار گروهی مورچه یک تکه شیرینی افتاده روی زمین پیدا کرده بودند.

همه متصل به هم می‌رفتیم سراغش. حتی وقتی یک بار تلفن برای راهنمایی ما به صدا درآمد هم همگی با هم برای برداشتن رفتیم.

اتاق فرار و باسلق‌السلطنه

این وسط، چراغ هم مدام خاموش و روشن می‌شد. یک بار بعد از روشن شدن، چهره عروس مرده را دقیقاً روبروی خودم دیدم و از آن‌جایی که ترس، کل قوه تعقل و درک و شاید حتی انسانیتم را هم از بین برده بود، دوست زن‌دایی را کشیدم و آوردم جلوی خودم نگه داشتم.

وقتی چراغ دوباره روشن و خاموش شد و خودم را در آن حالت دیدم تنها کاری که توانستم بکنم این بود که دوباره با احترام و خیلی آرام هدایتش کنم سمت جای قبلی.

بنده خدا همین‌طور مات و مبهوت داشت به من نگاه می‌کرد. مطمئن بودم از این به بعد روی من حساب دیگری باز خواهد کرد، یا شاید دیگر حسابی باز نکند.

چراغ‌ها که خاموش شد دیدم یکی پایم را گرفته و می‌کشد.

همه سرپا و ایستاده در کنارم بودند. پس پایم دست کی بود؟

سعی کردم هر احتمالی را بررسی کنم جز دستان عروس مرده.

حتی حاضر بودم به یک «تیرانوسوروس رکس» (یکی از بزرگ‌ترین دایناسورهای گوشت‌خوار که می‌توانست با آرواره‌هایش تمام استخوان‌های شکار را خرد کند.) فکر کنم، ولی عروس مرده نه.

اما بعد از چندثانیه به این واقعیت پی بردم که کسی جز خودش نمی‌تواند باشد.

احساس کردم قلبم در حالی‌که پرچمی سفید به نشانه تسلیم بالا آورده، همه دریچه‌هایش را قفل کرده، کرکره را هم پایین کشیده و دارد می‌رود.

در همان لحظه دالانی کوچک اما روشن به چشمم خورد. سریع پایم را کشیدم و رفتم توی دالان.

کمی طولانی به نظر می‌رسید اما لااقل نور داشت.

به انتها که رسیدم صداهای عجیب و غریبی به گوشم خورد «سرور من چقدر هوشمندانه تیر را از چله کمان به پرواز درآوردید. بوسه‌ها بر این دستان پرتوان. به فدای آن چشمان تیزبین همچون عقاب.»

حتماً این هم جزئی از داستان اتاق فرار بود که از بلندگوها پخش می‌شد.

کمی که جلوتر رفتم از تعجب خشکم زد. دشتی بزرگ با کلی  اسب سوار و چندتایی هم پیاده.

وسط‌‌شان اسبی زیبا و براق، مردی را سوار بر خود داشت که انگار شش تا از کلاه‌های اطرافیان را روی هم گذاشته بود.

بهش می‌خورد پادشاه باشد. این اتاق‌های فرار هم عجب داستان‌ها و نمایش‌های جذابی دارند.

چطوری به این دشت بزرگ رسیده بودند؟ واقعاً با این همه بازیگر و فضا، هزینه‌اش برای یک ساعت مفت بود.

از دالان بیرون آمدم و ایستادم که یک‌هو یکی از سربازان پیاده، چشمش به من خورد و فریاد زد «بگیریدش، نگذارید فرار کند.

دشمن کارش به جایی رسیده که در لباسی مبدل و عجیب، زنان را برای جاسوسی می‌فرستد. فکر کرده‌اند ما مثل خودشان یابو هستیم.»

جدی جدی آمدند و به دست‌هایم ریسمان بستند. بعد رفتیم در قصری بزرگ که اصلاً نمی‌دانم این عظمت را چطور ساخته بودند.

هر چه فکر کردم دور و بر اتاق فرار زمینی به این بزرگی نبود. انگار وارد یکی از کاخ‌های سلطنتی چندصد سال پیش شده بودم.

پرتم کردند جلوی بازیگری که در نقش شاه بود و انصافاً هم خوب بازی می‌کرد.

از این قسمت کارشان هیچ خوشم نیامد. بی‌تربیت‌ها برای چی پرت می‌کنند دیگر؟ این‌قدر هم واقعی لازم نبود.

پادشاه گویا خیلی حال و حوصله سؤال جواب نداشت.

سریع گفت جلاد را خبر کنید می‌خواهم همین‌جا و در این ساعت مبارک، سر از بدن این جاسوس پست و فرومایه جدا کند.

سرش را هم در خورجین اسب بیندازید و بفرستید برای قرقیزخان.

بازیگر دیگری با شمشیر که نه، چیز بزرگی شبیه ساطور آمد.

این یکی  دیگر واقعاً ترسناک بود. سرم را گذاشت بیخ یک تخته و از پادشاه اجازه گرفت.

اتاق فرار و باسلق‌السلطنه

به نظرم یک جای کار می‌لنگید. چرا من تنها بودم؟ پس عروس مرده کو؟

بلند داد زدم: «آقا، آقا یه لحظه اون بی‌صاحاب رو بردار یه چیزی بپرسم.»

جلاد به پادشاه نگاه کرد. پادشاه اجازه داد.

گفتم: « ما قرار بود شصت دقیقه بازی عروس مرده رو انجام بدیم. گفتین چهارتا اتاقه که با حل هر معما به اتاق بعدی می‌رسید.

ما تو سومی بودیم. پس الان این‌جا باید اتاق چهارم باشه؟

خب حالا عروس مرده کو؟ هم‌تیمی‌هام کجا هستن؟ این‌طوری که نمی‌شه.

شما باید از قبل یه توضیحی راجع به این اتاق‌ها می‌دادین. قرار نبود وارد یه بازی دیگه بشیم. اصلاً من می‌خوام انصراف بدم.»

تمام چهل، پنجاه نفری که دور پادشاه بودند چشمان‌شان به یک اندازه و تقریباً قد دو تا گردو درشت شد.

بعد از این‌که ویندوزشان بالا آمد، همه به هم نگاهی کردند و بعد همه به پادشاه.

پادشاه گفت «این خزعبلات چیست که می‌گویی. عروس مرده؟

صبر کن ببینم، نکند تو بودی که چند ماه پیش همسر یکی از وزرای ما را کشتی.

آرای آری کار خودت بود. زن بیچاره فکر کردیم مسموم شده. همراهانت کجا هستند که حالا پی‌شان می‌گردی؟

چند تا جاسوس برای ما روانه کردند؟ حتماً راهی هم برای خودتان تعبیه نموده بودید که در بروید، اسمش را گذاشتید اتاق فرار، ها؟

ولی کورخوانده‌اید. هم تو و هم آن پادشاه غازچرانت. حالی‌تان می‌کنم.»

دیگر داشتند شورش را درمی‌آوردند، عصبی شده بودم و طبق معمول خنده‌ام گرفت و نیشم باز شد، که پادشاه داد زد «بیشعور سبک مغز، به ما می‌خندی؟»

قزمیت خان حالی‌اش کن.

قزمیت همان جلاد بود. یک‌هو شلاقش را درآورد و چنان ضربه‌ای زد که تمام افراد شجره‌نامه خانوادگی پدری و مادری‌ام جلوی چشمم آمدند.

آمدم داد بزنم که بس کنید این چه طرز بازی است که دومی هم آمد.

وحشت‌زده به گریه افتادم و گفتم «اینجا چه خبره؟ یکی به داد من برسه.»

پادشاه گفت «حالا سرعقل آمدی؟ بگو ببینم اسمت چیست پدر و مادرت که هستند با چه کسانی آمدی؟»

گفتم «آقا من با زن‌دایی شیرین، دوستش و خاله مخصوص اومدم. اصلاً نمی‌دونم چه خبره. این خراب شده دیگه کجاست؟»

نمی‌دانم چرا هر چه می‌گفتم اوضاع بدتر می‌شد.

پادشاه گفت «به بلاد ما می‌گویی خراب شده؟ به بلاد باسلق‌السلطنه می‌گویی خراب شده؟»

و بعد دستور داد: «بیندازیدش در سیاه‌چال. این جاسوس چیزهای زیادی می‌داند.»

انگار قضیه جدی‌تر از این حرف‌ها بود. شوخی نداشتند و من را انداختند در سیاه‌چال.

می‌توانید قسمت‌های دیگر این ستون را با کلیک بر روی خاطرات مسیریابی بخوانید.

پایان یپام

نویسنده: راضیه حسینی

خروج از نسخه موبایل