خاله بتول بازار نرگسیه
به گزارش گلونی بازار نرگسیه، قدیمیترین و پر رفت و آمدترین بازار ساری است که از قدیم تا امروز قصه های زیادی را در دل خود دارد.
از قصه خرید عروس و دامادها از زرگریهای بازار، تا پیدا کردن کاموا برای شال و کلاه زمستان از کاموا فروشیها.
از شادی بچهها بابت خرید کفش و لباس عید و مدرسه، تا غم دستفروشان از گرانی و سختی روزگار.
قصه خاله بتول هم از همینجا آغاز میشود.
از فروش نارنگی، تخم مرغ محلی، وَلیک، دانه های انار و هرآنچه که بشود نانی از آن درآورد و بر سر سفره گذاشت، در یکی از کوچه پس کوچههای بازار نرگسیه.
از دور نگاهش میکنم و با خود فکر میکنم آیا این هارمونی رنگی که در لباسهایش رعایت شده، به خواست و سلیقه خودش است یا اتفاقی با هم جور درآمدهاند؟
کنار یک زرگری نشسته و توی بساطش هم، رنگ بیشتر از هرچیز دیگر خودنمایی میکند.
سبز و زرد و قرمز و نارنجی.
جلو میروم و قیمت نارنگیها را میپرسم تا با خرید، سر صحبت را با او باز کنم.
من فارسی سوال میکنم و او در حالی که ماسکش را روی صورت جابجا میکند به مازندرانی جواب میدهد: «یککیلو ونیم وونه دَه تِمِن دِتِر.»
مازنیها وقتی میگویند «دِتِر» که میخواهند دختری را با محبت صدا بزنند.
متوجه میشوم ارتباط با او نباید مشکل باشد.
نارنگیها را که میکشد مینشینم کنارش و از حال و احوالاش در این روزهای کرونایی و اوضاع کار و کاسبیاش میپرسم.
او که حالا از جمله «خاله بتول سلامِ» یکی از کسبه نامش را فهمیدهام، میگوید کساد! الف کساد را تا نفس دارد میکشد.
خاله بتول به عصای چوبیای که تازه متوجهاش شدهام اشارهای میکند و از آرتروزش میگوید.
از کم خونی و سابقه نفستنگیاش حرف میزند که در این روزها به خاطر ویروس کرونا او را مضطرب کرده است.
از قرصی که امروز یک تختهاش را دوبرابر قیمت هفته قبل خریده.
از بیمهای که فقط بخشی از هزینه درماناش را تقبل میکند.
داریم در مورد بچههایش حرف میزنیم که دو مشتری قیمت عناب و بامیه را میپرسند و میروند.
سگرمههای خاله بتول توی هم میرود و میگوید: «اینها همه بار مردم است که میآورند تا من برایشان بفروشم و یک هفته است که روی دستام مانده، در حالی که قبلا بار بیشتر از دو روز نمیماند. ارزانتر هم بدهم نه برای من صرف دارد نه صاحب بار.»
همه را به زبان مازنی میگوید.
خاله بتول بازار نرگسیه
خاله بتول که سی سال در بازار کار کرده و بچههایش را به خانه بخت فرستاده، حالا تنها زندگی میکند. شوهرش را ده دوازده سال است که از دست داده و مستمری اندکی که از او به جا مانده چرخ زندگی را نمیچرخاند.
نگران اوضاع مالی فرزندانش هم هست که همگی مستاجرند.
اما وقتی از نوههایش میگوید لبخند میزند.
لبخندی که اگرچه ماسک رویش را پوشانده اما وقتی میریزد توی چشمهایش صورت گرداش را زیباتر میکند.
شیرین حرف میزند. مثل تمام مادربزرگهای مازندرانی!
از هر چند جملهاش یکی ضربالمثل است. از آن ضربالمثلهای بامزه.
آقای زرگری که مغازهاش چسبیده به محل کاسبی خاله بتول، میآید، یک نارنگی برمیدارد و درحالی که پوست میکند، یک مقدار سر به سر او میگذارد و میرود.
خاله بتول از همسایههایش راضی است، همانطور که همسایهها هم دوستش دارند.
مثلا صاحب مغازهای که خاله بساطش را روی پلههایش چیده است، چند سال پیش وصیت کرده بود که بعد فوتش اگر بچههایش مغازه را بفروشند، شرط کنند که خاله بتول بتواند همانجا به کارش ادامه دهد.
حالا او در آستانه هفتاد و پنج سالگی بعد از سالها میخواهد خودش را بازنشسته کند اما حقوق اندکاش کفاف هزینههای درمان و مخارج زندگی را نمیدهد.
بعد از یک ساعتی که با هم گپ زدیم، کیسه نارنگیام را برمیدارم و از خاله بتول اجازه میگیرم چند تا عکس از او بگیرم و همراه گزارشم منتشر کنم.
به گرمی استقبال خوب میکند و پیشنهاد میدهد ماسکش را هم بردارد که قشنگتر بیفتد.
بعد از خداحافظی در حالی که دارم چند عکس هم از دور از او میگیرم، صدایش را میشنوم که میگوید:«خدایا تِره شُکر! هزار بار»
پایان پیام
نویسنده: لیلا دباغ