گلونی

جایی میان زمین و زمان

جایی میان زمین و زمان

جایی میان زمین و زمان

جایی میان زمین و زمان

به گزارش گلونی قسمت پانزدهم خاطرات مسیریابی را می‌توانید در این بخش بخوانید

اگر خواب بود، دلم می‌خواست در همان لحظه بیدار شوم و این کابوس عجیب و غریب تمام شود.

ولی هر چه خودم را نیشگون گرفتم و توی سرو کله‌ام زدم انگار نه انگار.

نه ماشین زمانی سوار شده بودم و نه قهوه تلخی خورده بودم که سر از این جای ناجور در بیاورم.

توی فیلم‌ها دیده بودم که سیاهچاله جایی نمور و تاریک است که زندانیان با لباس‌های پاره و کثیف وسط موش‌ و سوسک زندگی می‌کنند.

ولی ‌جایی که داخلش بودم کوچک‌ترین شباهتی با آن فیلم‌ها نداشت.

جایی خیلی خیلی زیر زمین، که دیوارهایش سفید و بدون کوچک‌ترین لکه‌ای بود.

زندانی‌ها هم همگی لباس‌های سفید پوشیده بودند و از دست‌بند و زنجیر و آویزان شدن از سقف و این چیزها هم خبری نبود.

چند نفر گوشه‌ای نشسته بودند و مشغول حرکت دادن مهره‌هایی دایره‌ای شکل روی صفحه‌ای بودند.

چند نفری هم مشغول کتاب خواندن و بحث درباره آن.

از زندان‌بان و قفل و میله‌های آهنی هم خبری نبود.

یک‌هو چیزی شبیه به پهپاد ولی خیلی کوچک و نقلی از بالای سرم گذشت.

خواستم به سمت جایی که پهپاد از آن خارج شد بروم اما محکم به مانعی نامرئی خوردم و دماغم قد یک سیب‌زمینی ورم کرد.

گوشه‌ای نشستم و مشغول نگاه کردن به اطراف شدم که یکی از آن سفیدپوش‌ها سراغم آمد و گفت: « از کجا اومدی؟ ایتوکاوا؟»

این ایتوکاوا دیگر چه کوفتی بود؟ قرقیزخان و باسلق‌السلطنه کم بودند ایتوکاوا هم بهشان اضافه شد.

گفتم: « نه جناب. من نه جاسوس قرقیزخان هستم نه از اون‌جایی که تو گفتی اومدم.

فقط تو یکی از اتاق‌های فرار بودم که این بلا سرم اومد.»

نگاهش متعجب شد و گفت: «اتاق فرار؟ این اسم رو تو دفتر خاطرات پدربزرگم که از پدربزرگش شنیده بود یه زمانی روی زمین، بازی به نام اتاق فرار بوده خوندم.

این بازی رو کجا انجام دادی؟  تو کدوم سیاره؟ مگه می‌شه هنوز هم باشه؟

چندصد ساله که منسوخ شده. تو دفتر خاطرات پدربزرگم نوشته بود، دلیل تعطیل شدن ناگهانی‌شون هم ناپدید شدن یه زن جوون وسط بازی بوده.

از اون به بعد اتاق‌های فرار تو دنیا ممنوع شدن و دیگه کسی سراغ‌شون نرفت.»

جایی میان زمین و زمان

غلط نکنم من را می‌گفت. ولی یعنی چی چندصد سال پیش؟ بیرون از سیاه‌چال انگار رفته بودم چندصدسال قبل از خودم.

حالا این‌جا و در آینده چه غلطی می‌کردم؟

تمام سلول‌های مغزم یکی پس از دیگری کبود شده و گوشه‌ای افتادند.

گفتم: « جان عزیزت بگو من الان کجام؟ گذشته، آینده یا حال؟ اینجا کجاست؟»

گفت: «گذشته و آینده‌ش رو نمی‌دونم. ولی الان تو سال 2320میلادی هستیم.

اینجا مریخه و ما دقیقاً در زیر قطب جنوب هستیم.

البته الان در حال جنگ با بیگانگانی که از سیارک ایتوکاوا به ما حمله کردن هستیم.

جای نگرانی نیست. اون‌ها همیشه برای به دست آوردن آب و غذا به ما حمله می‌کنن و شکست می‌خورن.»

یا امام هشتم. مریخ؟ زمین چی شد؟ من این‌جا چه می‌کردم؟

پرسیدم: « چرا مریخ؟ چه بلایی سر زمین اومد؟»

گفت: « سال‌ها پیش، اجداد ما بالاخره موفق شدن راه زندگی تو مریخ رو به دست بیارن.

اونا پروژه زمینگون‌سازی مریخ رو سال‌ها جلوتر از اون چیزی که فکرش رو می‌کردن انجام دادن.

اجداد ما به سرپرستی پروفسور احسان ملکوتیان به این منطقه اومدن و زندگی رو شروع کردن.

می‌گفتن تو اون روزها، زمین دیگه جای زندگی نبود. ویروسی به نام کرونا همه رو درگیر کرده بود.

مردم مجبور بودن با ماسک به زندگی ادامه بدن.

می‌گفتن کرونا اون‌قدر وحشی شده بود که بعد از چند سال جهش‌ پیدا کرد.

هرکسی رو که مبتلا می‌کرد تبدیل به یه زامبی سبزرنگی می‌شد که دنبال مردم راه می‌افتاد و تو صورت‌شون عطسه  و سرفه می‌کرد.

بالاخره بعد از سال‌ها، جمعیت کمی رو زمین موند و همون‌ها تونستن خودشون رو نجات بدن و به مریخ سفر کنن.

الان اگه با تلسکوپ فوق مدرن به زمین نگاه کنی یه گلوله سبزرنگ می‌بینی.

ما خودمون رو مدیون پروفسور احسان می‌دونیم و مجسمه‌ش رو سردر شهرمون زدیم.»

به نظرم هر توصیفی درباره درونیات و برونیاتم، از وحشت ماجرا کم می‌کند.

اصلاً من را ول کنید. پروفسور احسان را بچسبید. این همان پسرخاله باهوش و منجم خودم بود!

 بالاخره یک نفر در خانواده ما به جایی رسید که مجسمه‌اش را بسازند. البته نه روی زمین. این‌جا، توی سیاره سرخ.

مرد سفیدپوش پرسید: « تو از کجا اومدی؟ اینجا چی کار می‌کنی؟»

گفتم: « اگر بهت بگم مطمئن باش فکر می‌کنی با یک خل دیوانه طرفی. لطفاً نپرس.»

جایی میان زمین و زمان

یک‌هو همان پهپاد آمد بالای سرم و نمی‌دانم چه‌طوری من را از جا بلند کرد و توی هوا معلق برد.

همین‌طور که با تاب‌خوردن توی هوا داشتم کیف می‌کردم وارد فضای باز شدیم.

تصور  دیدن تأسیسات خاص و ایستگاه‌های فضایی را داشتم، اما این‌جا دقیقاً عین زمین بود.

حتی خبری از ماشین‌های فضایی هم نبود. مردم با دوچرخه حرکت می‌کردند اما دوچرخه‌شان پدال نداشت و خودش می‌رفت.

رسیدیم به ساختمانی بزرگ. وارد اتاقی شدیم که هر چهار طرف شیشه بود.

پهپاد رفت و من ماندم با دیوارهای شیشه‌ای که آن‌طرفش معلوم نبود.

انتظار داشتم خودم را توی‌شان ببینم ولی نه آن‌ور معلوم بود و نه من.

صدا گفت: خودت را کامل معرفی کن و بگو برای چه این‌جا آمدی؟

گفتم: « آقا به پیر به پیغمبر من ایتوکاوایی نیستم. اصلاً نمی‌دونم این‌جا چه خبره.

 الان به‌تون بگم از کجا اومدم وچی شده، شما که باور نمی‌کنید. باز می‌خواهید منو بندازید تو زندان و…»

صدا گفت :«دستور می‌دهم بگو»

گفتم: «من از گذشته اومدم. زمان پروفسور احسان.

شاید باور نکیند ولی این پروفسور احسان پسرخاله منه. خدابیامرز  مغز معرکه‌ای داشت.

راستش من تو یه اتاق فرار بودم که یهو سر از جایی شبیه گذشته درآوردم و بعدش هم نمی‌دونم چی شد افتادم این‌جا.»

صدا چیزی نگفت. گفتم: « آقا، خانم، عمو، الو.»

خبری نشد. یک‌هو رباتی وارد شد. رگ دستم را در چند ثانیه پیدا کرد و خون گرفت.

بعد از چند دقیقه خارج شد و صدا گفت: « باید ده دقیقه برای رسیدن جواب آزمایش دی ان ای صبر کنید.»

زمان ما جواب آزمایش عفونت ادراری هم چند روز طول می‌کشید، حالا آزمایش دی ان ای را در ده دقیقه انجام می‌دادند.

بعد از ده دقیقه صدا گفت: « بررسی‌ها انجام شد. صحت داده‌ها تأیید شد. شما آزاد هستید. به مریخ خوش آمدید، دوست ما.

همین؟ به همین راحتی موضوع را حل کردند؟!

احتمالاً بعد زمان و مکان برای‌شان قضیه پیچیده‌ای نیست و مشکلی با آن ندارند.

می‌توانید قسمت‌های دیگر این ستون را با کلیک بر روی خاطرات مسیریابی بخوانید.

پایان یپام

نویسنده: راضیه حسینی

خروج از نسخه موبایل