بهشت و جهنم غذاها و شکم آقا اسماعیل

بهشت و جهنم غذاها و شکم آقا اسماعیل

به گزارش گلونی قسمت یازدهم خاطرات مسیریابی را می‌توانید اینجا بخوانید

روز موعود رسید. همه فامیل، خانه خاله مخصوص جمع شده بودند.

خانه‌ای که از تمیزی برق می‌زد و البته همان بوی همیشگی وایتکس و مواد شوینده دیگر، که با اسپری خوشبوکننده هوا قاطی شده بود و عطری عجیب و غریب را در هوا پخش کرده بود به مشام می‌رسید.

قیافه میوه‌های داخل ظرف روی میز، شبیه بچه‌های دهه شصتی شده بود که تازه از حمام نمره درآمده‌اند.

حمامی که پدر یا مادرشان و گاهی پدربزرگ یا مادربزرگ‌، تا چند دور کیسه به تن بچه‌های بیچاره نمی‌کشیدند و به چشم، پوست‌اندازی طفل معصوم‌ها را نمی‌دیدند بی‌خیال نمی‌شدند.

این بچه‌ها از حمام که درمی‌آمدند حسابی تمیز شده بودند و لپ‌های‌شان گل‌انداخته بود، ولی طوری خسته و کوفته بودند انگارهمین الان از رینگ بوکس و مسابقه با محمدعلی کلی بیرون آمده‌اند و بد باخته‌اند.

البته در حمام‌های عمومی زمان ما، پدر، مادرها برای شستشوی بچه‌ها کم از محمدعلی کلی نبودند.

چنان کیسه می‌کشیدند که اگر به تنه درختی صد و بیست ساله کشیده می‌شد، سرآخر یک خلال دندان تحویل می‌دادند.

همین‌طور که مشغول نگاه کردن به میوه‌های بیچاره بودم، کسی که دعا می‌کردم از راه نرسد، رسید.

آقا اسماعیل، بامزه فامیل. از نظر خودش که باید در سینمای ایران مستر بین می‌شد، ولی حقش را خوردند و حالا فقط لطفش شامل حال فامیل می‌شود.

همیشه خدا هم احساس می‌کند بانمک‌ترین، باحال‌ترین و جذاب‌ترین عضو فامیل است.

بهشت و جهنم غذاها و شکم آقا اسماعیل

آقا اسماعیل پسرخاله مادربزرگم است. از وقتی یادم هست در جمع‌های فامیلی دیده بودمش.

مردی هفتاد ساله با هیکلی تقریباً شبیه به گروهبان گارسیا، با سبیل‌هایی که دو طرفش پیچ خورده، شکمی که همیشه چند دقیقه زودتر، آمدن صاحبش را اطلاع می‌دهد و سری که جلویش مثل کویر لوت است و پشتش شبیه به جنگلی که بیشتر درخت‌هایش را بریده‌اند و زمین صاف و مسطحی برای ساخت و ساز فراهم کرده‌اند.

البته این زمین روی سر آقا اسماعیل، بعید است دیگر ساخت و سازی داشته باشد.

همان چندتا درخت را بتواند نگه دارد خیلی هنر کرده.

آقا اسماعیل هم با این چند تار مو، هر بار یک مدلی به سرش می‌دهد.

گاهی می‌گذارد آن‌قدر بلند شود که بتواند به سمت کویر جلوی سرش هدایت‌شان کند و گاهی ترجیح می‌دهد همان عقب را پوشش دهد.

مستر بین فامیل، که از راه برسد همه را به باد، به قول خودش شوخی، ولی به نظر من مسخره، می‌گیرد.

ترجیح دادم تا جایی که می‌توانم خودم را گوشه و کنار مخفی کنم تا در دیدش نباشم.

همچین که وارد شد با خنده‌ای بلند گفت: «به به سلام به فامیل دوست‌داشتنی خودم.

احسان، پسر کجایی بیا بینم. بالاخره رفتی کره ماه یا نه؟

ببینم از ماه برامون سوغاتی چی می‌خوای بیاری؟ واسه من، یکی از اون آدم فضایی‌ها بیار. یادت نره‌ها.

راستی حواست باشه وقتی ماه خیلی نازکه روش نری، ممکنه سربخوری بیفتی زمین. ها ها ها.»

وای خدای من چقدر بامزه بود! همیشه خدا هم فقط خودش به حرف‌هایش می‌خندد ولی باز با اعتماد به‌نفسی که نمی‌دانم از کجایش می‌آورد ادامه می‌دهد.

«ببین کی اینجاست. بهار خانم. ببینم اینجا رو راحت پیدا کردی یا باز گم شدی؟ مشقات رو که نوشتی حتماً نه؟»

دلم می‌خواست دوتا کش بند شلوارش را بگیرم، تا خانه همسایه بکشم و بعد از همان‌جا ول کنم.

اعتقاد دارد تمام نویسنده‌ها، خبرنگاران، شاعران و خلاصه هر کسی که کارش با قلم و کاغذ است در حال نوشتن مشق است.

در این حد روی کار ما حساب باز می‌کند.

«دخترت کو؟ به به اینا. دخترش رو ببین. سلام خوبی تربچه نقلی. بابات کو؟ نکنه گمش کردین، ها؟ از این مامانت بعید نیست.»

بهشت و جهنم غذاها و شکم آقا اسماعیل

دیدم حنا فقط زل زده به شکم گنده آقا اسماعیل و بعد از کمی مکث گفت: «به مامانم دیروز گفتم به نظر من غذاها هم بهشت و جهنم دارن.

می‌دونین آقا اسماعیل، من فکر می‌کنم اونایی که تبدیل به خون و انرژی واسه بدن می‌شن می‌رن بهشت.

ولی اونایی که تبدیل به چربی و گاهی هم شماره یک و دو می‌شن می‌رن جهنم.

بعدش بعضی آدم‌ها جهنم‌‌شون بیشتر از بهشته، بعضی‌ها هم برعکس.

مثلاً فکر می‌کنم بابای من چون زیاد کار می‌کنه و تو مغازه مشغوله، واسه غذاها بهشت بیشتری داره، ولی مثلاً شما… »

پریدم وسط حرفش تا اوضاع از این بدتر نشده جمع‌اش کنم.

گفتم «آقا اسماعیل بفرمایید بشینید. چرا سرپا ایستادید.»

آقا اسماعیل با دست تابی به انتهای سبیلش داد و بعد در حالی‌که زیرلب می‌گفت: «بچه هم بچه‌های قدیم.

یه دختر هشت، نه ساله ببین چه‌جوری با من حرف می‌زنه.» نشست روی مبل.

توی دلم بزن و برقص بود ولی سعی کردم نشان ندهم.

البته همیشه خدا تلاشم بی نتیجه می‌ماند. طوری از قابلیت «زبان بدن» برخوردار بودم که کوچک‌ترین حسی را قبل از درک، اول نشان می‌دادم.

مثلاً اگر از چیزی می‌ترسیدم هنوز پیام کامل به مغزم نرسیده اول صورتم حالت ترسیده به خود می‌گرفت و بعد مغزم پیام ترس را مخابره می‌کرد.

این قابلیت در جاهای زیادی باعث گند زدن و خرابکاری شده است.

سر کلاس‌های درس و دانشگاه هر وقت قرار بود سؤالی پرسیده شود و طبق معمول من بلد نبودم، آن‌قدر قیافه‌ام تابلو می‌شد که استاد سرآخر می‌گفت «ببین، تو. آخرش چی کار کنم بپرسم یا نه؟»

همه مشغول خوردن میوه و شیرینی بودند و آقا اسماعیل هم که بعد از چند دقیقه دوباره سرحال آمده بود مشغول صحبت کردن با صدای بلند و بعد خندیدین بلندتر.

صدای زنگی آشنا به گوشم رسید. موبایلم بود. رفتم و از روی میز ناهارخوری برش داشتم.

سارا بود. بنده خدا پنج بار تماس گرفته و من نشنیده بودم.

این بشر، استاد رالی و ریس است. اصلاً ماشین که سوار می‌شود انگار خلبان یک جنگنده نشسته پشت جت.

طوری سریع می‌راند که به تمامی اجداد خودت و خودش متوسل می‌شوی تا زنده برسی.

البته مهارتش خیال جمعی خوبی است. تا حالا کلی مقام استانی و کشوری آورده.

بهش زنگ زدم، گوشی را برداشت و با سرعتی تقریباً نزدیک به رانندگی‌اش شروع کرد به حرف زدن.

«سلام خوبی؟ چرا گوشی رو برنمی‌داری؟ ببین یه کار خیلی خیلی خیلی واجب باهات دارم.

فردا یه رالی «تی اس دی» دارم. نقشه‌خونم رفته رو درخت افتاده دست و پاش شکسته نمی‌تونه بیاد.

با چندتا از بچه‌های دیگه هم صحبت کردم هرکدوم یه گرفتاری داشتن نشد که بیان.

 دستم به دامنت، فردا رو با من بیا نقشه‌خونی کن. تا عمر دارم مدیونتم.

می‌دونم، می‌دونم خوب نمی‌تونی مسیریابی کنی.

خودم نقشه رور ببینم راه رو یاد می‌گیرم تو فقط کافیه بگی راست یا چپ، همین.»

«من؟ شوخی می‌کنی؟ مطمئن باش اگه با تو نباشم شانس برنده شدنت بیشتر می‌شه.

اصلاً حرفش رو نزن. رالی؟ رالی تور؟! من؟ نقشه‌خون؟»

این کلمات آن‌قدر برایم عجیب و غریب بودند که نمی‌توانستم کنار هم بگذارم‌‌شان و نخندم.

سارا پشت خط گفت « تو میای. می‌دونم که منو تنها نمی‌ذاری. تو دوست روزهای سختی»

بنده خدا نمی‌دانست که اگر تنهایش بگذارم بزرگترین لطف دنیا را در حقش کرده‌ام.

گفتم: «اصلاً راه نداره حرفش رو هم نزن. چون می‌خوام تابلو نشی و بعد با امداد هوایی پیدات کنن دارم می‌گم نه.»

گفت:« تو نگران نباش خودم راه رو بلدم. فقط بیا بشین کنارم. دیگه هم حرف نباشه. فردا هفت صبح میام دنبالت.»

من تلاشم را کردم. خودش نخواست.

ساعت هفت و ده دقیقه صبح بود. توی ماشین نشسته بودم و داشتم به مسیر پیش رو فکر می‌کردم.

می‌توانید قسمت‌های دیگر این ستون را با کلیک بر روی خاطرات مسیریابی بخوانید.

پایان پیام

نویسنده: راضیه حسینی

کد خبر : 181870 ساعت خبر : 5:00 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=181870
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات