چشمانی که تسخیرم کرده بود
چشمانی که تسخیرم کرده بود
به گزارش گلونی «دادَش سِتان» را آناهیتا فراهانی مینویسد:
مرد: «احساس میکردم خون به مغزم نمیرسه.
من داشتم با خودم و زندگیم چی کار میکردم.
از طرفی دلم مثل پسر بچههای ۱۵ ساله غنج میرفت.
آقای قاضی، نمیدونید تو ۴۰ سالگی حس ۱۵ سالگی داشتن یعنی چی.
سعی میکردم همه ذوق و شوقم رو پنهان کنم، ولی اون زن من رو از بر بود.
همه من رو میدونست بیاینکه من رو بشناسه.
گفتم یه هفته وقت میخوام که فکر کنم.
گفت فردا ساعت ۵ در بنگاهی محمود خان سر چهارراه منتظرم، بریم خونه ببینم.
اصلا دست و پام از مغزم فرمان نمیبردن.
مغزم فریاد میزد: فرهاد، بشین سر جات و این خبط رو نکن.
ولی تمام سلولهام فریاد میزدن: خفه شو.
۶ ماه گذشته بود و هیچ طور نه روی بازگشت به خونه رو داشتم، نه دلم میاومد از این خونه دور باشم.
من یه جادو شده بودم.
دیگه همه همکاران و اقوام نزدیکم فهمیده بودن.
یه روز همسر اولم اومد در بانک و نگاهم کرد و گفت: «پسرخاله، حالا من هیچی، دلت برای بچههات تنگ نشده؟ چطوری دلت اومد؟»
تصمیم گرفتم دیگه اون زن رو نبینم. به خانه برگشتم و توبه کردم.
عذر خواستم و نازنین همسرم با آغوش باز من رو پذیرفت.
تو این ۶ ماه هر چی پسانداز و حقوق داشتم به پای این زن، زن دومم، ریختم.
عهد کردم دیگه به سراغش نرم که صبح روز بعد، بعد از باز شدن در بانک چشمانش رو دیدم و دهان بازش رو که جیغکشان به سمت من میاومد که چه نشستهای که سریع باید بریم عقد کنیم که من ۴ ماهه باردارم.
مثل برهای مطیع به دنبالش راه افتادم و به دفترخانهای رفتیم که با کمی گرانتر گرفتن، مشکل زن اول را حل می کرد.
چشمانی که تسخیرم کرده بود
با مهریه ۳۰۰ سکه تو کمتر از یک دقیقه عقدش کردم.
واقعا تبدیل به پسربچهای حرف گوشکن شده بودم.
گفت تا آخر هفته وقت داری خونه همسر اولت بمونی.
بعد از اون هر وقت من اجازه دادم به دیدن زن و بچهات میری.
همه نیروم رو جمع کردم تا اعتراضی بکنم ولی همه نیروم به مشتی گره کرده تبدیل شد که ران خودم رو نشانه گرفت.
پسرم به دنیا اومد. همه با همه موانع کنار اومده بودن.
هفتهای یک بار به خونه همسر اولم میرفتم و بچههام رو میدیدم.
عجیب بود ولی همچنان عاشق دخترخالهام بودم.
ولی کسی باور نمیکنه این زن من رو تسخیر کرده بود.
خرج خانواده اولم رو از مغازهای که از جوانی خریده بودم، میدادم و از حقوق بانک خرج این یکی زندگی و خرید طلا و جواهر برای این فرشته شیطانی با وامهای پشت هم.
یه روز بهم گفت من دیگه این خونه اجارهای پایین شهر رو نمیخوام.
چرا برای اون زنت خونه بزرگ بالای شهر خریدی؟
گفتم اون خونه ارثیه خودشه و با پول خودش خریده.
گفت اگه برام خونهای تو همون محل نخری طلاق میگیرم.
ته دلم لرزید. دنیام بدون چشمانش جای سختی میشد.
گفتم…»
قاضی: «ادامه دادگاه به روز بعد موکول شد.»
پایان پیام
کد خبر : 185434 ساعت خبر : 11:14 ق.ظ