چوب معلم گله هر کی نخوره خله

چوب معلم گله هر کی نخوره خله

به گزارش گلونی قسمت هفدهم خاطرات مسیریابی را می‌توانید در این بخش بخوانید.

چه می‌شد اگر خیابان‌ها و کوچه‌ها را مثل بیمارستان‌ها خط‌کشی‌های رنگی می‌کردند؟

مثلاً ده، دوازده تا رنگ، هرکدام برای یک خیابان مهم و اصلی. از هر خیابانی هم به کوچه‌ها، خط‌کشی می‌شد.

این‌طوری آدم هیچ‌وقت گم نمی‌شد؛ حالا نه که هیچ‌وقت، ولی لااقل کمتر.

هرچند با این وضع آسفالت و خط‌کشی‌های لازمی که نیست، انتظار بی‌خودی است.

بعضی از خط‌کشی‌های وسط خیابان را که نگاه می‌کنم یاد نقاشی‌های کلاس اولم می‌افتم.

همان وقتی که از ترس خانم معلم، برای کشیدن یک خط صاف، دستانم می‌لرزید و سرآخر موج دریا از آب درمی‌آمد.

در دوران تحصیل هر کدام از ما دهه شصتی‌ها، در کنار معلم‌های دلسوز، مهربان و زحمت‌کش،معلم‌های بداخلاق و گاهی هم حسابی ترسناک وجود داشتند.

از شانس من، بداخلاق‌ترین‌شان دقیقاً در همان کلاس اول گیرم افتاد؛ یا بهتر بگویم، من گیر او افتادم.

از اخلاقش همین بس که سال بعد، به‌خاطر اعتراض اولیا، از مدرسه اخراج شد.

اعتراض که می‌گویم نه از این مدل‌های مادر پدرهای امروزی، که تا معلم بیچاره دانش‌آموزی را که کل زنگ مشغول خوردن نارنگی و ساندویچ بوده و بدون مکث با بغل‌دستی‌اش حرف می‌زده، از جایش بلند می‌کند و می‌فرستد نیمکت عقب، می‌آیند مدرسه و معترض می‌شوند، که نوگل‌شان دچار آزردگی روحی شده و شب‌ها کابوس می‌بیند.

وقتی اولیای بچه‌های دهه شصتی اعتراض می‌کردند یعنی به احتمال زیاد قطع عضوی، شکستگی همزمان دست و پایی، چیزی شبیه به این، آن هم نه یک بار، احتمالاً چندین بار انجام شده.

باقی مشکلات سوسول‌بازی بود و نیازی به دخالت والدین نداشت.

البته اگر هم می‌خواستند دخالت کنند به نفع معلم وارد می‌شدند و در تکمیل تنبیه او، یک قاشق فلفل روانه دهان‌مان می‌شد، یا این‌که چهار صفحه به ده صفحه مشق معلم اضافه می‌کردند.

چوب معلم گله هر کی نخوره خله

اصلاً از همین‌جا و این زمان ضرب‌المثل «چوب معلم گله، هر کی نخوره خله» به وجود آمد.

ما کاملاً متوجه شده بودیم که چوب معلم در مقابل چوب معلم و والدین با هم، مانند گلی است از گلستان علم و دانش و هر کسی که بخواهد از زیر آن در برود واقعاً خل است، چون عواقب بدی در انتظارش خواهد بود.

حالا شما حساب کنید یک کودک فسقلی کلاس اولی، با چنین معلمی باید اولین سال تحصیلی خود را بگذراند.

آن روز کذایی را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.

یکی از مشکلات من در تمام طول تحصیل، تا زمانی که در دانشگاه، نیمکت‌ها تبدیل به صندلی‌های تک‌نفره شد، جای نشستن بود.

به‌خاطر این‌که چپ دست هستم حتماً باید گوشه سمت چپ نیمکت می‌نشستم تا دستم مزاحم دیگران نشود.

اگر وسط یا گوشه سمت راست می‌نشستم مجبور بودم دفتر و کتابم را بگذارم روی پایم تا با خشم هم‌کلاسی‌هایم مواجه نشوم.

آن روز هم طبق معمول گوشه سمت چپ ساکت و آرام نشسته بودم که خانم معلم گفت دفترهای املا را آماده کنیم و کیف‌های‌مان را هم بگذاریم وسط میز تا کسی تقلب نکند.

نیمکت‌ها خودشان به زور اندازه سه نفر جا داشتند، حالا فکر کنید کیف هم به ما اضافه می‌شد، عملاً جایی برای نوشتن نبود.

البته ما دهه شصتی‌ها برای هر کاری یک راه حل درست می‌کردیم و به دنیال اعتراض برای کمبود امکانات نبودیم.

در این شرایط، معمولاً یکی از ما که ریزه میزه‌تر بود می‌رفت پایین و دفترش را روی صندلی می‌گذاشت.

خانم شهشهانی، معلم‌مان، نزدیک به شصت سال سن داشت و اخم‌هایش طوری روی صورتش فیکس شده بود که انگار از بدو تولد با همین حجم ابرو و این شکل اخم به دنیا آمده است.

همه می‌دانستند که خانم شهشهانی از چپ‌دست‌ها خوشش نمی‌آید.

بنده خدا فکر می‌کرد هر کسی که چپ دست است ایراد مادرزادی دارد و حتماً قبل از تولد، مأموریت ویژه‌ای از دست خود شیطان گرفته و بعد وارد زمین شده.

از نظر ایشان چپ‌دست‌ها به نسبت راست‌دست‌ها هوش و ذکاوت کمتری داشتند و حتی اگر هم همه نمرات‌شان بیست می‌شد باز هم عقل‌شان ناقص بود.

سر زنگ املا به من گفت برو پایین بنویس. از قبل با یکی از بچه‌های بغل‌دستی قرار گذاشته بودم که برای املا بهش کمک کنم.

بیچاره تا به حال هر چه املا نوشته بود بالاتر از دو نگرفت، و این بار خانم معلم بهش گفته بود اگر باز هم تک بیاورد باید با مادرش به مدرسه بیاید.

 دفترم را طوری گذاشتم که از بالا بتواند راحت ببیند.

املا تمام شد و نوبت تصحیح رسید. چند دقیقه‌ای گذشت و یک‌هو با شنیدن فریاد خانم شهشهانی بند دلم پاره شد.

اسم من و بغل‌دستی‌ام را صدا، که چه عرض کنم، فریاد زد. رفتیم پای میز، گفت: «ببینم حسینی تو به اکبری تقلب رسوندی؟»

گفتم: «من؟ من خانم؟ من…»

 اکبری سریع ادامه داد: «نه خانم چرا باید حسینی این کار رو بکنه؟

ما خودمون تلاش کردیم. از دیشب تا خود صبح داشتیم املا یاد می‌گرفتیم.»

خانم شهشهانی در حالی‌که گوش اکبری را از روی مقنعه گرفته بود و عین ولوم رادیو می‌پیچاند گفت: «بزغاله، چطوری تمرین کردی که یهو از دو شدی بیست؟ ها؟»

بچه بودیم حالی‌مان نمی‌شد طوری تقلب کنیم که ضایع نشویم.

باید لااقل چهار، پنج تا غلط می‌گذاشت بماند.

آن یکی بغل‌دستی و میز جلو، پشت و کنارمان همگی شانزده به پایین گرفته بودند.

فقط من و یکی دیگر از بچه‌ها که ردیف اول، نیمکت اول، چسبیده به در ورودی نشسته بود و به ما که ردیف سوم نیمکت دوم بودیم هیچ ربطی نداشت، بیست شده بودیم.

چوب معلم گله هر کی نخوره خله

بعد از این‌که چند ضربه حسابی با خط‌کش چوبی‌اش به دست‌مان زد، به من گفت بروم و یک صندلی تکی از خانم ناظم بگیرم بیاورم.

همین‌طور که از شدت درد دست اشک می‌ریختم به اتاق خانم ناظم رسیدم.

آدرس انباری پشت مدرسه را داد و گفت برو بردار. رفتم پشت مدرسه، اما هر چه گشتم انباری را پیدا نکردم.

در کوچکی باز بود. رفتم داخل ولی شبیه انبار نبود. کمی جلوتر که رفتم فهمیدم خرابکاری کردم و رفتم توی خانه سرایدار.

خانه دوتا در داشت یکی پشت مدرسه و یکی توی حیاط. بچه‌ای یکی دوساله از اتاق بیرون آمد و تا من را دید زد زیر گریه.

از آن طرف، خانم سرایدار هم کلی داد و بیدار راه انداخت که تو این‌جا چه می‌کنی، آمدی فضولی و …

هر چه گفتم آمده‌ام پی صندلی توی انباری باور نمی‌کرد.

از شانس من مثل این‌که تمام پلوکپی‌های امتحانات ثلث مدرسه، توی خانه سرایدار بود.

این‌ها هم فکر کردند من رفته‌ام پی تقلب؛ و چه کسی حرف بچه‌ای را باور می‌کند که دقیقاً همین چند دقیقه پیش به‌خاطر همکاری در تقلب مچش را گرفته‌اند.

فکر کنم این اولین تجربه‌ام در گم شدن و پیدا نکردن مسیر بود. البته شاید قبل‌تر از این هم بوده و من یادم نمی‌آید.

خلاصه به‌خاطر این‌که نتوانستم انبار را پیدا کنم و رفته بودم سروقت پلوکپی‌ها، باید فردا با «ولی» به مدرسه می‌رفتم.

تا آخر زنگ هم مجبور شدم یک لنگه پا کنار تخته‌ای که بالایش نوشته بود «تعلیم و تعلم عبادت است» بمانم.

می‌توانید قسمت‌های دیگر این ستون را با کلیک بر روی خاطرات مسیریابی بخوانید.

پایان پیام

نویسنده: راضیه حسینی

کد خبر : 183580 ساعت خبر : 1:00 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=183580
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات