گلونی

بختیار وهاب زاده چه نظری درباره ایران داشت؟

بختیار وهاب زاده چه نظری درباره ایران داشت؟

بختیار وهاب زاده چه نظری درباره ایران داشت؟

بختیار وهاب زاده چه نظری درباره ایران داشت؟

سفرنامه جمهوری آذربایجان قسمت دوم

به گزارش گلونی دکتر اسماعیل امینی خاطرات ۵ سفر به جمهوری آذربایجان را در قالب سفرنامه‌ای برای گلونی نوشته است.

قسمت دوم را بخوانید:

بختيار وهاب ‌زاده، از بزرگان شعر كشور آذربايجان است.

او در سال 2009 ميلادی از دنيا رفت.

در آن سال كه همراه جمعی از شاعران و استادان ادبيات به باكو رفتيم، خيلی دوست داشتيم كه با اين شاعر بزرگ ديدار كنيم؛ اما دوستان اهل قلم در آذربايجان گفتند كه ايشان چندان اهل ديدار و حضور در مجامع نيست و مدت‌هاست كه خلوت‌گزيده است.

در شهر باكو به همت انجمن نويسندگان آذربايجان، جلسه شعری برگزار شد كه در آن شاعران ايرانی و آذربايجانی شعر می‌خواندند.

وسط برنامه شعرخوانی ناگهان ديديم كه در انتهای تالار كه در ورودی بود ازدحامی شد.

زمزمه افتاد كه بختیار وهاب زاده به جلسه آمده است.

برای دوستان آذربايجانی هم اتفاق جالبی بود كه پس از مدت‌ها، آن شاعر برجسته را در جمع می‌بينند.

بختيار وهاب ‌زاده وارد جمع دوستان شد و از اين كه در ميان شاعران ايرانی چند نفر به زبان تركی حرف می‌زنند خيلی خوشحال بود.

با صميمت تمام با دوستان شاعر صحبت كرد و تعدادی از كتاب‌هايش را به يادگار امضا كرد و به مهمانان داد.

مجری برنامه گفت: حضور استاد برای ما بسيار ارزشمند است، نمی‌دانم كه تمايل دارند براي ما شعر بخوانند يا نه؟

استاد رفت پشت تريبون و گفت: من با آن كه اهل حضور در مجامع نيستم وقتي شنيدم كه شاعران و استادانی از ايران مهمان ما هستند خوشحال شدم و برای ديدار آن‌ها آمدم.

آمدم تا حرف‌ها و شعرهای آن‌ها را بشنوم و با هم حرف بزنيم و شعر بخوانيم و از احوال هم با خبر شويم.

مرزبندی‌های سياسی نمی‌تواند دل‌ها را از هم جدا كند. مثل رود ارس كه در منطقه مرزی ايران و آذربايجان جاری ا‌ست.

زير جريان آب رودخانه، اين خاك به هم پيوسته است مثل دل‌های به هم پيوسته مردم ايران و آذربايجان.

آن ساده انديشانی كه از پيوستن آذربايجان شمالی و جنوبی حرف می‌زنند انگار نمی‌دانند كه كوچك‌تر بايد به بزرگ‌تر بپيوندد.

فرزند به آغوش مادر بازمی‌گردد. ايران بزرگ، مادر فرهنگی و تمدنی تمام مردم آذربايجان است پس جايی برای اين حرف‌های عوامانه نمی‌ماند.

بختیار وهاب زاده چه نظری درباره ایران داشت؟

استاد بختيار وهاب ‌زاده سپس چند شعر بسيار زيبا خواند و از جلسه بيرون رفت.

رفتم بيرون جلسه تا با ايشان حرف بزنم؛ ديدم جمعی از همان ساده‌انديشان دور او جمع شده‌اند و به حرف‌هايش اعتراض می‌كنند.

استاد با آرامش و خونسردی گفت: من به آن چه گفتم معتقدم و می‌دانيد كه هيچ وقت از هيچ كس هراسی نداشته‌ام و حرف‌ها و شعرهايم بيانگر انديشه و عواطف من است.

به استاد عرض ادب كردم و گفتم: حرف‌های اهل فرهنگ و حكمت، همواره دور از هيجانات عوامانه بوده است و شعر وسخن شما نيز همين گونه است.

انسان‌های بزرگ فراتر از مرزبندی‌ها، تنگ‌نظری‌ها، روزمرگی‌ها و محدوده‌های تاريخ و جغرافيا، از اوج به جهان می‌نگرند و می‌كوشند نگاه‌ها را به فراترها ببرند.

بختيار وهاب زاده بزرگ‌تر از آن بود كه در تنگنای هيجانات روزمره و مرزبندی‌های سطحی بگنجد، چنان كه شهريار، نيما، اخوان، علی آقا واحد، ميرزا علی‌اكبر صابر، فضولی بغدادی و بسياری از بزرگان ديروز و امروز شعر و ادب فارسی و تركی چنين بوده‌اند.

استاد بختیار وهاب زاده

نخجوان

جمهوری خودمختار نخجوان، بخشی از کشور جمهوری آذربایجان، و همسایه شمالی ایران است.

چند سال پیش با جمعی از دوستان شاعر، به این منطقه رفته بودیم. یک روز در پارک بزرگی قدم می‌زدیم، پیرمردی بلند بالا که ریش سفید بلندی داشت توجه‌مان را جلب کرد.

دوستان شاعر می‌گفتند: انگار تولستوی دوباره زنده شده است. یاد این سخن استاد شهریار افتادم آن جا که در منظومه حیدربابا می‌گوید:

‫میر مصطفی دایی، اوجا بوی بابا‬
‫هیکللی،ساققاللی، تولستوی بابا‬‬‬‬‬

از پیرمرد خوش قامت و زیبارو خواستیم با ما عکس یادگاری بگیرد. پذیرفت و با دوستان عکس گرفت.

پسرم که در آن زمان نوجوان بود کنار من ایستاده بود.
پیرمرد گفت: این فرزند توست؟
گفتم: بله دانش آموز است.
گفت: او را و تو را و پدرت را چه کسی آفریده است؟
گفتم: البته معلوم است، خدا آفریده.
گفت: خورشید آفریده کیست؟
گفتم: خدا.
گفت: ماه و ستار‌ها را کی آفریده؟
گفتم: خدا.
گفت: یقین داری؟ این را قبول داری؟
گفتم: بله، آسمان‌ها و زمین و انسان‌ها و همه چیز مخلوق خدا هستند.
گفت: این را به فرزندت بگو! بگو که همه ما و هرچیز که در عالم است، آفریده خدا هستیم.
گفتم: حتماً، البته این را بارها گفته‌ام و پس از این هم خواهم گفت.

پیرمرد آهی کشید و گفت: هفتاد سال نگذاشتند که ما این را بگوییم. کمونیست‌های شوروی، هفتاد سال اجازه ندادند که از خدا حرف بزنیم.

بعد راه افتاد و رفت. چند قدم که دور شد، برگشت و صدایم زد و گفت: بیا پسرم! بیا!

گفتم: بفرمایید پدرجان!

گفت: لابد پیش خودت می‌گویی، این پیرمرد دیوانه است. حرف‌های ابتدایی می‌زند. خیال می‌کند دارد بچه‌ای را نصیحت می‌کند. اما پسرم! این حرف‌ها هفتاد سال در سینه ما بود و حالا دل‌مان می‌خواهد آنها را بگوییم.

گفتم: اختیار دارید پدرجان! چیزهایی که شما گفتید مهم‌ترین حرف‌های این عالم است، حرف تمام پیامبران و اولیاء خداست. از شما متشکرم که نصیحتم کردید و مرا لایق این حرف‌های خوب تان دانستید.

پیرمرد دست‌هایش را بلند کرد، دعامان کرد و به آرامی دور شد.

پایان پیام

قسمت‌های دیگر را بخوانید

خروج از نسخه موبایل