محمدحسن شهسواری از اصغر عبداللهی گفت
به گزارش گلونی شهسواری در صفحه شخصی خود نوشت: اصغر آقا! همیشه فکر میکنیم فرصت هست. همیشه احمقانه فکر میکنیم فرصت هست. به خاطر همین با این که شما هیچ نیازی بهش نداشتید، نشد بگویم زندگی ادبی من را زیرورو کردید.
دیماه ۹۴ بود. جلسه خیریه «خاک». روز تولدم. بعد از تمام شدن جلسه قرار شد نسیم و آرش را تا جایی برسانم. فهمیدند. فهمیدند تولدم است. آرش مثل همیشه مهربان گفت بیایید خانه ما. کیکی میگیریم و دور هم گپی میزنیم.
خانهمان کرج بود و راه دور. تشکر کردم. گفتم حالا بعدا سر فرصت. انکار از من بود تا این که گفت شما هم هستید. معطل نکردم و با کله آمدم خانه آرش.
آن روزها تعداد معدودی از رمان «بهشت مغولی» را پرینت کرده بودم و دست دوستان رسانده بودم. رمانی بود در واکنش به ۸۸ و دوران احمدینژادی. همزمان با نگارشش سه کتابم در ارشاد گیر کرده بود و حقوق بازنشستگی و معلمی هم کفاف زندگی را نمیداد.
در مهمانی کوچکمان لحظاتی شد که دو نفری تنها شدیم. گفتید حسن بهشت مغولی را خواندم.
گویا دوستی به شما رسانده بود. مشتاقِ ادامه حرفتان. گفتید دستت درد نکنه. به لحاظ ادبی که بهترین کارت تا این جاست اما چرا این قدر عصبانی؟! چرا این قدر طرف گرفتی؟! نویسنده پدر یا مادر جامعه است نه یکی از طرفین دعوا.
محمدحسن شهسواری از اصغر عبداللهی گفت
نماشای گلونی را دنبال کنید
سرم سوت کشید. جهان فراخ شد. دیدم این مرد تا کجاها را رفته. چه عمقها را که کاویده.
هفتهها با جملات همین قدر کوتاه شما زندگی کردم. آن روزها داشتم کمکم ایرانشهر را شروع میکردم.
همین شد که تا این جای ایرانشهر که بیش از ۲۵۰ شخصیت دارد، حتی از یک نفر آنها متنفر نیستم. طرف هیچکدام را نگرفتهام. حداقل فکر میکنم نگرفتم. حتی آن درجهدار عراقی.
اصغر آقا! همیشه خامدستانه فکر میکنیم فرصت هست. و بعد ناگهان در این صبح دی ماه میبینم که نیست.
با رفتن شما جهان تکهای از جنوبِ زیباییاش را از دست داد.
پایان پیام